توی یک لونه کوچولو گنجشک خانوم روی تخم ها نشسته بود و منتظر تولد بچه هاش بود.
یک روز پرستو خانوم کنار لونه گنجشک خانوم اومد و ازش خواست که به او و تخم هاش هم جا بده. گنجشک خانم فکر کرد که لونه اش خیلی کوچیکه و قبول نکرد...
شب بخیر کوچولو با صدای مریم نشیبا، قصه های صوتی مریم نشیبا، قصه های جدید شب بخیر کوچولو، دانلود قصه های بانو نشیبا، کانال شب بخیر کوچولو
توی یک لونه کوچولو گنجشک خانوم روی تخم ها نشسته بود و منتظر تولد بچه هاش بود.
یک روز پرستو خانوم کنار لونه گنجشک خانوم اومد و ازش خواست که به او و تخم هاش هم جا بده. گنجشک خانم فکر کرد که لونه اش خیلی کوچیکه و قبول نکرد...
یک شهر شلوغ بود که پر از ماشین بود و مردم به موقع به کارهایشان نمی رسیدند.
مردم تصمیم گرفتند یک چراغ درست کنند تا ماشین ها با توجه به رنگ چراغ رانندگی کنند. چراغ راهنمایی و رانندگی سه رنگ داشت، سبز و زرد و قرمز.
...
میمون کوچولو داستان ما خیلی دوست داشتنی بود و با همه دوست بود ولی یک مشکلی داشت و اون هم این بود که کمی حواس پرت بود.
یک روز میمون کوچولو از خونه بیرون رفت و یادش رفت برای چه کاری بیرون رفته و مشغول بازی و تفریح شد....
توی محله ای، سعید کوچولو به همراه پدر و مادرش زندگی می کرد. کنار خانه سعید کوچولو همسایه ایی بود به نام بی بی جان که همه اهالی محل دوستش داشتند.
بی بی جان به همه همسایه ها کمک می کرد. اما یک روز خبری از بی بی جان نشد....
حنانه کوچولو داشت رادیو گوش میداد و خانم مجری به بچه ها می گفت که دروغ گویی کار خوبی نیست و بچه ها باید همیشه راستگو باشند.
برای حنانه کوچولو، یک روز مهمان آمد، خاله و دخترش صبا آمده بودند. وقت بازی پای صبا به بشقابی...
علی کوچولو داستان ما حیوانات را خیلی دوست داشت و همیشه دلش می خواست به باغ وحش برود و حیوانات را ببیند.
علی کوچولو با کتاب های مختلفی که داشت اسم حیوانات را یاد گرفته بود. علی دوست داشت که یک گنجشک برای خودش توی خانه...
توی دهکده ایی یک پیرزنی به نام گل بانو آمده بود. گل بانو هر روز نان تازه می پخت و بوی خوب نان همه جا پخش می شد.
بچه های ده بوی نان تازه را شنیدند. گل بانو سر چشمه رفت و از زن های ده خواست تا شب برای کمک به او بیایند. زن...
مینا کوچولو یه دختر خوب و حرف گوش کن و خانومیه. فقط یه عادت بد داره اونم اینه که وقت غذا خوردن بهانه گیری می کنه.
مینا کوچولو مدام به مادرش می گفت چرا این غذا گوشت داره هویج داره پیاز داره و .. و خلاصه خیلی بد غذا می...
جنگل توی فصل زمستون خلوته. بعضی از حیوانات زمستونها می خوابند و یا کوچ می کنند.
گوزن ها و روباه ها و حیواناتی که نمی خوابند بی صبرانه منتظر رسیدن فصل بهار می شوند. حیوانات منتظر رسیدن فصل بهار بودند اما بهار کمی دیر...
یک روز خرس کوچولو که بیدار شد دید حسابی همه جا برف باریده و سفید شده.
پدر و مادر خرس کوچولو مشغول تمیز کردن پنجره بودند. خرس کوچولو از خانه بیرون رفت و دید همه حیوانات مشغول تمیز کردن شیشه های خانههایشان هستند. اما نمی...
مادر توی آشپزخانه مشغول آماده کردن ناهار بود و قرار بود که قورمه سبزی درست کند.
مریم کوچولو توی آشپزخانه کنار مادر رفت و به مادرش گفت ممکنه لطفا قورمه سبزی را توی ظرف دیگه ای بپزید؟ و یک تابه از توی کابینت در آورد و گفت...
مامان با بقیه همسایه ها توی خانه بی بی جمع شده بودند، تا با کمک هم آش بپزند.
نرگس کنار بچه های همسایه ها آمد و گفت بیایید از درخت بالا بریم. بچهها به حرف او گوش ندادند اما نرگس خودش از درخت بالا رفت و ناگهان شاخه درخت...
قلی کوچولو یه پسری بود که هر روز صبح دست و صورتش رو نمی شست و زباله ها را توی سطل نمی انداخت.
کسی دوست نداشت با قلی بازی کند. قلی هم تصمیم گرفت که شهر را کثیف کند تا دیگه کسی به او نگوید بوی بد می دهی. اما هیچ کس به حرف...
توپی بود که گوشه مغازه ای افتاده بود و هیچ کس برای بازی با او نمی آمد.
توپ کوچولو تصمیم گرفت خودش راه بیفتد و کسی را برای بازی پیدا کند. توپ کوچولو پیرزنی را دید و جلو رفت و گفت خانم شما توپ نمی خواهید؟ پیرزن گفت نه....
ننه موشی مثل هرروز می رفت لب جوب دست و صورتش رو می شست و برمی گشت تا صبحونه رو آماده کنه.
ننه موشی و دخترش با کمک هم صبحونه رو آماده کردند و خوردند و بعد به کارهای خونه رسیدند.اما...
داستان"ننه موشی و دخترش" با...
در یک جنگل سبز و قشنگ، در یک صبح زود صدای جار و جنجال سنجاب خانوم همه جا پیچید.
سنجاب خانوم، روسرس آبی خودش رو گم کرده بود و پرنده ها فکر کردند باد روسری آبی را برداشته. کلاه آبی خرگوش هم گم شده بود. گردنبند آبی آهو...
علی و ناصر و سعید سه دوست و همسایه ایی بودند که توی یک کوچه زندگی می کردند و همیشه با هم بازی می کردند.
یک روز که سه دوست با هم برای خرید رفته بودن یک پسر هم سن خودشان توی مغازه دیدند. ناصر و علی و سعید منتظر شدند تا...
علی کوچولو می دونست که روز اول عید قراره به خونه پدربزرگ و مادربزرگ بروند. مادر بزرگ بعد از ناهار ،علی و فاطمه و محسن که بچه های خاله و دایی بودند رو جمع کرد و سه هدیه به اونها داد. مادر بزرگ برای بچه ها کتاب داستان خریده بود...
گلناز خانم داستان ما خیلی دوست داشت که یک عروسک داشته باشد. و آرزوی خودش را به مادرش گفت.
مادرگفت که تا فردا تو یک عروسک خواهی داشت اما باید تا فردا صبح صبر کنی. مادر ،شب برای دوختن عروسک بیدار ماند و فردا گلناز یک...
زمستان داشت از راه می رسید و همه حیوانات داشتند برای زمستان آماده می شدند. بعضی ها به جاهای گرم می رفتند بعضی ها به لانه هاشون می رفتند بعضی ها هم به خواب زمستانی فرو می رفتند.
بعضی ازحیوانات قبل از زمستان مهاجرت می...
مادر بزرگ برای مریم کوچولو بک لباس گل گلی دوخت و شب عید اونو به مریم هدیه داد و مزیم از داشتن این هدیه بسیار خوشحال شد.
در این برنامه خانم مریم نشیبا داستانی در مورد صله رحم و دید و بازدید و هدیه دادن بزرگترها به بچه ها...
یک روز مداد قرمز تصمیم گرفت که نقاشی عجیب و غریبی با بقیه دوستانش بکشد و بعد یک آسمان قرمز کشید
هر کدام از مدادها نقاشی های عجیب و غریب و منظره های خنده داری کشیده بودند . فردای آن روز مدادها با دیدن نقاشی خود حسابی...
علی کوچولو یک شب قبل از خواب نقاشی کرد و خوابید. و یک خواب عجیب دید.
صدای عجیبی شنیده شد. علی کوچولو از خانه بیرون آمد و به یک جنگل رسید. توی جنگل علی کوچولو برای شنیدن صدایی که شنیده بود به سراغ حیوانات رفت و از آنها...
پریسا کوچولو برای تعطیلات پیش مادر بزرگش آمده بود. مادربزرگ ساعت قدیمی و بزرگی داشت که مدتی بود به خوبی کار نمی کرد.
یک روز پریسا از مادر بزرگ پرسید ساعت چنده؟ و مادر بزرگ به ساعت نگاه کرد و با تعجب دید ساعت هنوز دوازده...
حمید و اشکان دو دوست وهمسایه بودند که بیشتر وقتشان را باهم به بازی و درس خواندن می گذراندند.
یک روز مادر حمید به مادرش گفت که دست پخت مادر اشکان خیلی خوب است و اشکان هم به مادرش گفت که دست پخت مادر حمید خیلی خوب است و...
پاییز آرزو داشت که یک روز فصل بهار را ببیند. فصل تابستون هم دوست داشت که زیبایی های فصل بهار را به پاییز نشان بدهد.
تابستون به پاییز گفت تو فصل خواب کردن گل ها و گیاهان هستی و گل ها و درختان در زمان خواب ،خواب بهار را...
سوسن و سروناز دو دوست بودند که همیشه با هم بازی می کردند و نقاشی می کردند.
یک روز که سوسن و سروناز با هم نقاشی می کشیدند. سوسن یک توپ آبی و حوض با سه تا ماهی قرمز کشید و وقتی نقاشی سروناز را دید که او هم یک توپ آبی و...
توی جنگل قصه ما همه حیوانات خوشحال بودند، چون همه دور هم جمع می شدند و خوراکی می آوردند و با هم جشن می گرفتند.
روزی که همه منتظر بهار بودند خانم گنجشکه پیش همه آمد و گفت که جیک جیکی گمشده و از شما می خوام که به من کمک...
پرتغال و سیب و نارنگی دوست های خیلی خوبی بودند. اما یک روز که پرتغال بیدار شد حوصله هیچ کاری را نداشت.
اون روز هوا سرد بود و برف می بارید. پرتغال آنقدر کنار پنجره نشست و بیرون را نگاه کرد که سرما خورد و شروع کرد به عطسه...
پرنده ایی که از راه دور آمده بود، خوب به اطرافش نگاه کرد و دید که کسی را آنجا نمی شناسد.
پرنده ایی به دنبال مرغابی ابری به سرزمین دور رفت و خسته روی گلی نشست. ملخی که از آنجا می گذشت، گفت که مرغابی ابری را پشت کوه دیده...
دختری بود به نام مینا که نقاشی کردن رو خیلی دوست داشت.
پدر مینا برای تولدش یک جعبه مدادرنگی خرید. مینا یک نقاشی کشید و به پدر و مادرش نشون داد. مینا شب خواب مداد رنگی هاشو دید که منتظرند مینا با اونها نقاشی بکشه. این...
ته یک دریای بزرگ و رنگارنگ یک ستاره دریایی بود که آرزو داشت به آسمان برود و ستاره آسمان بشود.
ستاره دریایی به دوستش صدف گفت یک دریای آبی دیگر هم بالای دریای ما هست که ستاره های نقره ایی توی آن هست و من خیلی دلم می خواهد...
توی دریای بزرگی ماهی کوچکی بود، که همیشه مشغول بازی با ماهی های دیگر بود.
ماهی کوچولو یک روز که بیدار شد دنبال خرچنگ رفت تا با هم بازی کنند اما خرچنگ گفت هر کاری وقتی داره و الان وقت صبحانه خوردن منه و من نمی تونم بیام...
لاک پشتی با ماهی کوچولویی توی دریاچه دوست شده بود و هر روز با هم بازی می کردند. لاک پشت هر روز از قشنگی های جنگل برای دوستش تعریف می کرد.
ماهی کوچولو آرزوی دیدن جنگل را داشت و یک روز از لاک پشت خواست تا او را با خودش به...
ابر و باد با هم دیگه دوست بودند و باد همیشه ابر رو سوار کالسکه خودش می کرد و همه جا می چرخوند. ابر و باد به گل ها و گیاهان پژمرده می رسیدند و به همه آب می دادند.
ابر و باد به دشت سرسبزی رسیدند و ابر با دیدن این دشت...
دشت سرسبز و قشنگی بود، پر از گل ها و درخت های زیبا.
توی این دشت، جوانه کوچکی بود که کم کم بزرگ شد و به درخت سیب جوانی تبدیل شد. درخت سیب هر روز دوست های زیادی پیدا می کرد. کم کم درخت سیب آماده میوه دادن می شد و بعد از...
باد پاییزی با سر و صدای زیادی از کنار برگ های قهوه ای رد شد و آنها را روی زمین انداخت.
یک برگ پاییزی قهوه ای از اینکه با وزش باد از درخت جدا شده بود خیلی خوشحال شد و توی هوا چرخید و چرخید. بچه گربه ایی برگ رقصان در هوا...
مادر یک دنیا لباس روی طناب انداخته بود و همه منتظر بودند که خشک بشوند. کنار همه لباس ها یک تکه پارچه گل گلی کنار ملافه بزرگی بود.
پارچه خال خالی از ملافه پرسید تو چرا اینقدر بزرگی و ملافه به او گفت چون من خیلی مهم هستم...
بچه گربه ها با پدرشان هر روز دور تا دور باغ قدم می زدند و ورزش می کردند.
تا اینکه یک روز بچه گربه ها گل های باغ را از خاک بیرون افتاده و خراب شده و پرپر دیدند. باغبان خیلی ناراحت شد .این اتفاق هر روز ادامه داشت و باغ کم...
یک خواهر و برادر با پدر ومادر و مادر بزرگشان در یک شهر بزرگ زندگی می کردند. ماه رمضان شده بود و بزرگتر ها روزه دار بودند.
مادر بزرگ هر شب برای شیما و علیرضا داستان می گفت. یک روز که بچه ها بیدار شدند مادر بزرگ را در حال...