شب بخیر کوچولو
به نام خدای خوب و مهربون. غنچههای من انشالله که خوبین، خوب حتماً الان منتظرین که مثل هر شب با مادربزرگ به دنیای قشنگ قصهها سری بزنیم.
امشب دوست دارین کجا بریم؟ به جنگلهای سرسبز و دور؟ توی مزرعههای طلایی و پرنور؟ زیر آسمون آبی؟ توی یه دهکده آفتابی؟
خوب اگه میخواین بدونین امشب به کجا میریم، فقط کافیه که چشماتونو ببندین تا راه بیفتیم.
«مهمونی بهاری» اسم قصه امشبِ مادربزرگِ.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون هیچکس نبود؛ یه جنگل بزرگ بود که درختهای بلندی داشت.
روی شاخههای درختهاش، پرندههای زیادی لونه داشتن.
یه عالمه حیوونای خوب و مهربون هم، توی این جنگل زندگی میکردن.
مثل میمونها، خرگوشها، سنجابها و خلاصه خیلی از حیوونهای دیگه…
اما توی فصل زمستون جنگل میدونین بچههای من، خلوته؛ چرا؟
بله واسه اینکه هوا سرده و برف همه جا رو میپوشونه، بیشتر حیوانا هم توی خونههاشون هستن.
پرستوها میرن به یه جای گرم و لونههاشون خالی میمونه.
خرسها هم زمستونا توی غارها میخوابن؛ اما بعضیا، مثل گوزنها و روباهها میون برفها میدوئن و بازی میکنن.
اما بچههای من گوزنها و روباهها هم منتظر رسیدن بهارن؛ آخه تو فصل بهار جنگل پر از حیوونه و شادیشون جنگل و پر میکنه.
حیوونایی که تو خواب زمستونیان از خواب بلند میشن.
شاپرکا دوباره روی گلها، گرگم به هوا بازی میکنن؛
زنبورها زنبیل به دست از روی این گل روی اون گل میپرند و شیره گل جمع میکنن تا عسل درست کنن.
قاصدکهام توی نسیم میچرخن و این طرف و اون طرف میرن.
خلاصه بچههای من، تموم حیوونا منتظر اومدن بهار بودن.
خانم گوزنِ سرشو از توی لونه بیرون آورد و دید، برف روی زمین داره آب میشه؛
در همین موقع خاله آهو رو دید که داره برفهای جلوی خونشو کنار میزنه.
رو کرد بهش و گفت:« خاله آهو به نظر شما امسال بهار دیر نکرده؟»
خاله آهو جواب داد:« چرا منم داشتم امروز به همین فکر میکردم، بهتره کسی خبر رسیدن بهار رو به حیوونا بده و برای جشن آمادهشون کنه، فکر کنم به همین زودیا پیداش بشه.»
خانم گوزن گفت:« بهتره بریم و به همه حیوونا بگیم، برای اومدن بهار خودشونو حاضر کنن، باید به خاطر اومدن بهار یه مهمونی بگیریم.»
خاله آهو گفتش که:« باشه پس بریم به سراغ بقیه»؛ بله بچهها خانم گوزنِ و خاله آهو راه افتادن به طرف خونههای دوستاشون.
اول به میمونِ گفتن، بعد به لاک پشتِ، بعدم به آقا مارِ… همینطور رفتن و به حیوونا خبر دادن
آخرین خونهای که رفتن خونه خرسک بود، که توی غار خوابیده بود.
بچههای من حیوونا هر چقدر صداش کردن و بهش گفتن که پاشو غذا پیدا کن و برای جشن امشب بیار، پا نشد و گفتش که:« ولم کنین میخوام بخوابم.»
خانم گوزن و خاله آهو که دیدن خرسک بیدار نمیشه رفتن.
وسط جنگل تموم حیوونا جمع شده بودن.
هر کدوم غذایی با خودشون آورده بودن؛ سنجابِ یه سبد از گردوهاش رو آورده بود؛ خرگوش چند تا دونه هویج و میمونه هم موز آورده بود.
بقیه هم هر کدوم یه چیزی آورده بودن و خوراکیهاشونو گذاشته بودن روی یک تخته سنگ؛ دیگه بچهها داشت کم کم غروب میشد.
حیوونا آتیش روشن کردن و دورش شروع کردن به شادی کردن و آواز خوندن.
خرسک که توی غار خوابیده بود، صدای دوستاشو شنید و از بوی خوراکیها دهنش آب افتاد بلند شد و رفت به طرف جایی که دوستاش جشن گرفته بودن؛ با خجالت بهشون سلام کرد.
اونا هم با خوشرویی بهش سلام کردن و گفتن:« بیا خرسک با ما آواز بخون و از این خوراکیها بخور.»
خرسک از دوستاش تشکر کرد و با اونا شروع کرد به خوندن.
روی شاخههای درخت پر از پرنده بود. درختها هم برگهاشون سبز شده بود، پر از شکوفه شده بودن.
بله بچههای من، آخه بهار سبزم به جشن اونها اومده بود.
خوب بچههای من قصه امشبمون هم تموم شد، امیدوارم از اون خوشتون اومده باشه.
گنجشک لالا، سنجاب لالا، آمد دوباره، مهتاب لالا، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی
گل زود خوابید، مثلِ همیشه، قورباغه ساکت، خوابیده بیشه؛ گل زود خوابید، مثلِ همیشه، قورباغه ساکت، خوابیده بیشه؛ لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی
جنگل لا لالا، برکه لا لالا، شب بر همه خوش، تا صبح فردا، شب بر همه خوش، تا صبح فردا، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی.
افزودن دیدگاه جدید