شب بخیر کوچولو
شب بخیر کوچولوهای دلبندم؛
به نام خدا، خدایی که شما گل گلیها رو آفریده و خیلی هم دوستتون داره، خوش به حالتون؛
از بس که صادقین، از بس که پاکین، از بس که گل گلی هستین، امیدوارم که همتون خوبِ خوب باشین.
دندونای قشنگتونم که مسواک زدین، تو جاتون دراز کشیدین، میخواین لالا کنین؛
خیلی خوب منم براتون قصه میگم تا بتونین آروم آروم یه خواب راحت داشته باشین.
«تصمیم حنانه کوچولو» اسم قصهی امشبمونه.
حنانه توی اتاق نشسته بود، داشت به برنامه کودک رادیو گوش میداد؛
خانم مجری گفت:« بچههای مهربون، عزیزهای شیرین زبون، دروغگویی اصلاً کار خوبی نیست؛ اگه میخواین خدا شما رو دوست داشته باشه، حتماً باید راستگو باشین، درستکار باشین»؛
در همین موقع عزیزهای من، مادربزرگ اومد توی اتاق حنانه و گفت:« دخترم، نوه عزیزم پاشو پاشو آماده شو که مهمون داریم»
حنانه با تعجب پرسید:« مهمون مهمون دیگه کیه؟!»
مادربزرگ گفت:« عزیزدلم خاله مریم و دختر گلش صبا دارن میان اینجا»
بعد هم خیلی سفارش کرد که:« حنانه جون وقتی خاله اومد و صبام اومد، سعی کن صبا رو سرگرم کنی تا حوصلهاش سر نره، بهش خوش بگذره، دخترم خیلی مهمه که ما کاری بکنیم که به مهمونمون خوش بگذره.»
حنانه گفت:« چشم مادر بزرگ جونم» و اونوقت رفت دست و صورتش رو شست، لباسهاش رو عوض کرد و منتظر نشست. صدای در حیاط بلند شد، حنانه رفت و در رو باز کرد؛
خاله جون مریم بود و صبا کوچولو.
حنانه دست صبا رو گرفت و بهش گفت:« بیا صبا جون، بیا بریم توی اتاق من و با همدیگه بازی کنیم.»
صبا با خوشحالی به دنبال حنانه رفت و خلاصه رفتن توی اتاق، یکی دو ساعتی بازی کردن؛ مادر براشون شربت و شیرینی برد، اونا خوردن و حسابی با هم بازی کردن؛ یه دفعه پای صبا خورد به بشقاب میوه و بشقابو شکست!
صبا اولش خیلی ترسید و خجالت کشید ، بعدم رفت گوشه نشست و به حنانه گفت:« حنانه بیا یواشکی بشقابو ببریم بندازیم توی سطل آشغال و به هیچکسم هیچی نگیم.»
حنانه قبول کرد. وقتی خاله و صبا به خونه رفتن؛
مادر با تعجب از حنانه پرسید:« حنانه جون بشقابی که براتون توش میوه گذاشتم کجاست؟!»
حنانه زیر لب گفت:« نمیدونم، من ندیدم»
مادر گفت:« لابد خودم ورش داشتم حالا یادم نیست که کجا گذاشتم».
رفت توی آشپزخونه تا به کارهاش برسه، اما حال اصلاً حنانه خوب نبود، آخه بچهها حنانه دروغ گفته بود.
شب مادربزرگ تا به اتاق حنانه اومد، حنانه گفت:« مادربزرگ من امروز کار اشتباهی کردم، من و صبا یه بشقابو شکستیم، من میخواستم به مامان بگم اما صبا گفت یواشکی بشقابو بندازیم توی سطل آشغال، من دروغکی به مامان گفتم بشقابو ندیدم، امروزم خانم مجری تو رادیو گفت خدا آدمای دروغگو رو اصلاً دوست نداره.»
مادربزرگ حنانه رو بوسید و گفت:« قربونت برم، من و مامانت بشقاب شکسته رو پیدا کردیم»
حنانه سرشو پایین انداخت و گفت:« بهتره برم از مامانم معذرت خواهی کنم»
بله عزیزهای من، دروغگویی کار بسیار زشتیه، خدای مهربونم آدمهای دروغگو رو اصلاً اصلاً دوست نداره.
شما گل گلیها رو خیلی دوست داره برای اینکه همتون راستگو هستین و درستکارین.
بچهها یه موقع پیش میاد دیگه، مثل همین قصهی ما خیلی راحت؛
خوب چینی بالاخره میشکنه دیگه، استکان نعلبکی گاهی اوقات از دست آدم میافته و میشکنه، اشکالی نداره؛ اصلاً چینی مال شکستنه، ولی خب آدم باید مراقب باشه دیگه.
اگر کاری پیش آمد و اشکالی پیش آمد، اصلا ناراحت نشین، حتماً حتماً راستشو به خانواده بگین آفرین به شما بچههای خوب و نازنین خودم.
گنجشک لالا، سنجاب لالا، آمد دوباره، مهتاب لالا، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی
گل زود خوابید، مثلِ همیشه، قورباغه ساکت، خوابیده بیشه؛ گل زود خوابید، مثلِ همیشه، قورباغه ساکت، خوابیده بیشه؛ لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی
جنگل لا لالا، برکه لا لالا، شب بر همه خوش، تا صبح فردا، شب بر همه خوش، تا صبح فردا، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی.
افزودن دیدگاه جدید