آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود.
اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام ....
کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند .
آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی...
بالی یک دایناسور کوچولو بود که با مامان و باباش در جنگل مرداب بزرگ زندگی می کرد.
تعداد زیادی بچه دایناسور در همسایگی خونه بالی زندگی می کردن. اونا هر روز به جنگل می رفتن و با هم بازی می کردن ، بالی با همه اونا دوست بود و با همشون مهربون و صمیمی بود ، با همشون بچه ها ، به جز یکی…
اون یه دونه...
یکی بود ، یکی نبود زیر گنبد کبود پسر کوچولو خجالتی با خانوادش زندگی میکرد.
احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت.
احسان کوچولو روی...
یکی بود و یکی نبود. هوا داشت از گرماش کم می شد و درخت ها داشتن برگ زردشون را از دست میدادن.
چند روز پیش بود که نی نی سنجابها به دنیا آمدن و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد.
نی نی سنجاب خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود.
می خواست بغلش کند و با او...
یکی بود یکی نبود دریک جنگل بزرگ چند تا میمون وسط درختها زندگی میکردند در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود همیشه روی شاخه ای می نشست
به یک نفر اشاره میکرد و با خنده میگفت: اینو ببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه میخندید.
اینو ببین وای چقدر چاغه...
آقای خروس، در شهربازی حیوانات، صاحب یک چرخدستی کوچک بود و بچهها را در شهربازی میچرخاند، اما امروز، وقتی از خواب بیدار شد، سرش خیلی درد میکرد و تب داشت.
به خودش گفت اگر پیش بچهها بروم آنها هم مریض میشوند، اگر هم نرم بد قول ،اخه دلش پیش بچههایی بود که به آنها قول داده بود امروز، آنها را...
کیان کوچولو و مامانش می خواستن با هم برن خونه ی مامان بزرگ .
مامان،کیان کوچولو رو بغل کرده بود ولی کیان کوچولو دوست داشت خودش راه بره.
هی اشاره می کرد به زمین و غر می زد .مامان نی نی کوچولو رو روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو.
کیان کوچولو یه خورده رفت ولی یه دفعه یه گنجشک توی کوچه دید و ایستاد و...
خرگوش سفید و چاقی در جنگل سرسبزی زندگی میکرد که زیادی دروغ می گفت. او فک می کرد اگر دروغ بگویید دوستان زیادی پیدا خواهد کرد.
او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است.
خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همینطور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درختهای بلند را نگاه میکرد، یک...
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود لانه ی آقا کلاغه و خانم کلاغه توی دهکده ی کلاغها روی یک درخت سپیدار بود. آنها سه تا بچه داشتند. اسم بچه هایشان سیاه پر ، نوک سیاه و مشکی بود.
وقتی بچه ها کمی بزرگ شدند، آقا و خانم کلاغ به آنها پرواز کردن یاد دادند. بچه کلاغها هر روز از لانه بیرون می آمدند و...
ماهی رنگین کمان و دوستانش توی کلاس نشسته بودند. خانم هشت پا، آموزگار ماهی ها گفت :«بچه ها امروز روز تازه ای به کلاس ما می آید که اسمش فرشته است. او و خانواده اش تازه از آب های غربی به این جا آمده اند.»
ماهی پفی در حالی که باله هایش را تکان می داد، گفت: « من هم قبلاً آن جا زندگی کرده ام.»
خانم هشت...
جوجه کوچولو بلاخره تخم خودشو شکست و از اون بیرون اومد .مامان مرغه با خوشحالی اونو زیر پراش گرفت و گفت:
عزیزم سلام. کوچولوی من به دنیا خوش اومدی. وای، چقدر انتظار کشیدم تا تو از تخمت بیرون اومدی!
جوجه کوچولو به مامان نگاه کرد و با یه صدای ناز و یواش گفت: جیک جیک سلام مامان.
مامان مرغه دست جوجه...
سال ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود. او هر روز از درخت بالا می رفت و سیب هایش را می خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه اش می کرد.
او درخت را دوست می داشت و درخت هم عاشق او بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی آمد...
یکی بود ، یکی نبود ، زیر گنبد کبود در جنگلی، خوکی با سه پسرش زندگی می کرد . اسم بچه ها به ترتیب مومو ، توتو ، بوبو بود .
یک روز مادر خوکها به آنها گفت :" بچه ها شما بزرگ شدید و باید برای خودتان خانه ای بسازید و زندگی جدیدی را شروع کنید . "
مومو که از همه بزرگتر و از همه تنبل تر بود پیش خودش فکر کرد...
یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود.
هرکسی از کوچه رد می شد، لگدی به سنگ می زد و پرتش می کرد یک گوشه ی دیگر.
سنگ کوچولو خیلی ناراحت بود.تمام بدنش درد می کرد.هر روز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده می شد.
سنگ کوچولو اصلاً حوصله نداشت.دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در...
یکی بود یکی نبود.
در یک بعد از ظهر خنک و زیبای پاییزی، آرش و خواهر کوچولویش کم کم از دوستان شان خداحافظی کردند و رفتند به سمت خانه.
بهارک دست داداش را محکم گرفته بود و دوست داشت خیلی زود به خانه برسد. آرش فهمید که بهارک نگران است.
با مهربانی گفت : « چی شده خواهر کوچولو ؟ چرا نگرانی ؟ »
بهارک کوچولو...
پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی،، بنفش، نارنجی... اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود.
پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه.
مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می توانستم آسمان نقاشی اش را آبی...
نیوشا امروز از مهدکودک برگشته
خسته و بهم ریخته ست
از در خونه که میاد تو
نه کیف و کتاب هاش دستش هست
و نه خبری از نرم نرمو داره
مستقیم میره تو اتاق ش
تا روی تخت ش دراز بکشه
اما نرم نرمو کجاست؟
نزدیک ظهر، وقتی مامان رفته بود مهد کودک
نیوشا انقدر تو خودش بود که هم کیف ش و هم نرم نرمو رو بر نداشته...
لکنت زبان در کودکان ۶ و ۷ ساله اتفاق عجیبی نیست. تمامی ما تجربههایی از وقفه در زمان بیان جملات داریم به ویژه در شرایط استرسزا ممکن است کلماتی همچون اوه را زیاد به کار ببریم اما وقتی یک کودک از لکنت زبان رنج می برد این پدیده تبدیل به یک مبارزه روزمره می شود. لکنت زبان اغلب از سنین ۲ تا ۵ سالگی...
لکنت زبان در کودکان ۴ و ۵ ساله به عنوان یک ناروایی گفتاری نسبتا شایع می تواند کسب مهارت های زبانی و کلامی را دچار اختلال کند. کودکی که از لکنت زبان رنج می برد نمی تواند هم چون سایر هم سن و سالان اصوات و هجا و یا کلمات را بیان کند و معمولا در جملات تکرار گویی و یا مکث طولانی دیده می شود البته باید...
لکنت زبان در کودکان ۲ و ۳ ساله چندان اتفاق نادری نیست. لکنت زبان به عنوان یک ناروایی گفتاری نسبتا شایع ممکن است در هر خانواده کودکی را درگیر کند. والدین همواره از گفتار درمانگر می پرسند که کودک را از این عارضه آگاه کنند یا خیر؟ متاسفانه گروهی از خانواده ها به جای همراهی و پشتیبانی از فرزند خود...