قصه صوتی اتفاق عجیب با صدای مریم نشیبا

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
قصه-صوتی-اتفاق-عجیب-با-صدای-مریم-نشیبا

شب بخیر کوچولو

به نام خدا، خدای بزرگ و مهربون.

آرزو می‌کنم همیشه خوش و سلامت باشید و به خصوص تو این هوای سرد، سرما نخورده باشید.

عزیزهای من بازم وقت، وقتِ قصه شد و وقت چی؟ آفرین وقت خواب!

اما الان نه، بعد از اینکه قصه رو براتون گفتم؛شما بله، بگیرین لالا کنین، باشه؟

خیلی خوب زودِ زود می‌ریم سراغ قصه‌مون که‌ اسمش هست:« اتفاق عجیب»

یه جنگل سبز و قشنگی بود بچه‌ها، یه جنگل که توش همه جور حیوونی زندگی می‌کرد.

یه روز صبح بعد از اینکه پرنده‌ها از خواب بیدار شدن و صدای آوازشون همه جا پیچید؛

صدای جار و جنجال سنجاب خانم شنیده شد!

اون فریاد می‌زد و می‌گفت:« حالا چیکار کنم؟ دیدین چی شد؟ دیدین چی شد؟!»

اونوقت همه سرشون و از لونه‌هاشون بیرون آوردن و گفتن:« چی شده سنجاب خانم؟ چرا انقد عصبانی و ناراحتی؟»

سنجاب خانم همین‌طور که دست‌های کوچولوش و بالا و پایین می‌برد، گفت:« امروز صبح، امروز صبح می‌خواستم روسری آبی و قشنگم رو سرم کنم، اما، اما دیدم روسریم نیست، حالا چیکار کنم؟»

پرنده‌ها گفتن:« خب اونو کجا گذاشته بودی سنجاب خانم؟»

سنجاب گفت:« دیروز، دیروز اونو شستم و روی بند پهن کردم، اما حالا هرچی میگردم پیداش نمیکنم!»

 گنجشک خانم گفت:« ناراحت نباش، حتما باد اونو برده، بالاخره پیدا میشه، ما هرجا که بریم خوب و با دقت می‌گردیم و روسری آبیت رو پیدا می‌کنیم ناراحت نباش.»

هنوز بچه‌ها سر و صدای سنجاب خانم تموم نشده بود که،

یه مرتبه خرگوش فریاد زنان از خونه‌اش اومد بیرون و گفت:« ای وای، ای وای، یکی به من کمک کنه، بگه کلاه آبی من کجاست؟ اگه کلاهم نباشه من هیچ کاری نمی‌تونم بکنم!»

همه با تعجب به خرگوش خانم نگاه کردن!

خرگوش گفت:« کلاه گرم و قشنگ من نیست! آخه کی اونو برداشته؟»

پرنده‌ها گفتن:« شمام کلاهت رو شسته بودی و اونو روی بند انداخته بودی؟»

خرگوش گفت:« نه اونو نشسته بودم، دیشب خیلی خسته بودم وقتی به خونه رسیدم کلاه رو از سرم برداشتم و گذاشتم روی میخی که کنار در به دیوار زده بودم، بعد رفتم توی خونه خوابیدم! حالا هرچی می‌گردم کلاهو پیدا نمی‌کنم!»

پرنده‌ها گفتن:« ناراحت نباش خرگوش خانوم، ما همه جا رو می‌گردیم، حتماً حتماً کلاه آبی قشنگتو برات پیدا می‌کنیم.»

خرگوش یکمی آروم شد؛ اون می‌دونست که پرنده‌ها دوستای خوب و مهربونین؛ حتماً حتماً کمکش می‌کنن.

اما بچه‌ها دوباره سر و صدای دیگه‌ای شنیده شد!

بله، این آهو خانم بود که تند و با عجله به طرف حیوونای جنگل می‌اومد و فریاد می‌زد و می‌گفت:« گردنبند قشنگم، اون پر از مهره‌های آبی بود، حالا من چیکار کنم! نمی‌تونم پیداش کنم! خواهش می‌کنم یکی به من کمک کنه!»

پرنده‌ها پرسیدن:« شما گردنبندت و شسته بودی و روی بند انداخته بودی؟»

آهو خانم گفت:« نه!»

دوباره پرنده‌ها پرسیدن:« خب اون به میخ کنار در خونه‌ات آویزون کرده بودی؟»

آهو خانم گفت:« نه بابا، نه!»

پرنده‌ها دوباره پرسیدن:« آخه پس چطوری اونو گم کردی؟»

آهو خانم گفت:« اونو از گردنم باز نمی‌کردم، امروز صبح رفتم کنار آب رودخونه، تا دست و صورتم بشورم؛ بله، آب اونقدر خنک و تمیز بود که دلم خواست! گردنبندم و باز کردم و اونو کنار آب گذاشتم، بعد از اینکه شنا کردم و اومدم بیرون دیدم گردنبند نیست! حالا نمی‌دونم چیکار کنم!»

همه‌ی حیوونای جنگل بچه‌ها، از اتفاق عجیبی که افتاده بود، معلومِ تعجب کردن!

هر کسی حرفی می‌زد، چیزی می‌گفت، اما با این حرف‌ها که روسری و کلاه و گردنبند پیدا نمیشد!

تا اینکه گنجشک فکری به خاطرش رسید؛

اون گفت:« باید بریم پیش جغد دانا و از اون بپرسیم! اون خیلی عاقله، همه چیز و میدونه، شاید بتونه بهمون کمک کنه!»

همه از حرف گنجشک خوشحال شدن و به طرف لونه‌ی جغد رفتن؛

جغد دانا وقتی خوبِ خوب به‌ حرفای اونا گوش داد، پرسید:« ببینم گردنبند آبی رنگ بود؟»

آهو خانم گفت:« بله بله!»

جغد پرسید:« اِ کلاه هم آبی رنگ بود ؟»

خرگوش جواب داد:« بله بله!»

جغد پرسید:« اِ روسری آبی رنگ بود؟»

سنجاب خانم گفت:« بله، آبی رنگو خیلی هم قشنگ.»

جغد یکمی فکر کرد!

همه ساکت و آروم منتظر جوابِ جغد بودن!

حتماً شما عزیزهای دل منم منتظرین ببینین بالاخره چی میشه!

بله، جغد گفت:« روی درخت بزرگی که نزدیک رودخونه‌ست، پرنده‌ی قشنگی زندگی می‌کنه، به اسم مرغ آلاچیق؛

اون رنگ آبی رو خیلی دوست داره، برای همینم هر چیزی که رنگش آبی باشه، برمیداره و میبره به لونه‌اش!»

پیش اون برید و چیزایی که گم کردین ازش بگیرین.

خرگوش گفت:« راست میگین؟ اون رنگ آبی رو خیلی دوست داره؟ پس من براش یه کاسه‌ی کوچولوی آبی رنگ می‌برم، تا اونو خوشحال کنه اونوقت کلاهمو ازش پس میگیرم!»

سنجاب خانم گفت:« باشه، منم یه تیکه پارچه‌ی آبی قشنگ براش می‌برم!»

آهو خانمم گفت:« اِ یه تیکه نخ کاموای آبی رنگ، حتما به دردش میخوره؛ ببافه برای زمستونش، امیدوارم که بتونیم اونو خوشحال بکنیم!»

بله عزیزهای من، خرگوش و سنجاب و آهو به طرف لونه‌ی مرغ آلاچیق رفتن.

اونو صدا زدن؛ مرغ آلاچیق وقتی که ماجرا رو شنید، از کار بدش خیلی خجالت کشید.

قول داد دیگه هیچ وقت بی‌اجازه به وسایل کسی دست نزنه.

بعد کلاه و روسری و گردنبند و به صاحباش پس داد و پرنده‌ی خوب و عاقلی شد.

برای همینم از اون روز بعد همه براش هدایای آبی رنگ می‌بردن و اونو خوشحال می‌کردن.

خب غنچه‌های قشنگم، اول قصه براتون گفتم که امشب یه قصه‌ی قشنگ دارم؛

فکر می‌کنم که همتون با من موافقین، که قصه امشب خیلی قصه‌ی قشنگی بود، مرغِ آلاچیق که رنگ آبی رو خیلی دوست داره.

خب شماها چه رنگی رو دوست دارین؟ هان؟

زرد؟ سفید؟ آبی؟ کاش من می‌تونستم برای شما هدایایی رو بیارم که دقیقاً مطابق باشه با رنگ‌هایی که دوست دارین.

اما چه کنم که من چیزی ندارم که به شما عزیزهای دلم بدم؛

فقط هر شب میام و براتون یه قصه میگم، که امیدوارم این قصه‌ها رو هم شما از من قبول بکنین.

خب عزیزهای من بعد از مرغ آلاچیق نوبت چیه؟ نوبت لالا کردن شما خوشگل‌های من، بخوابین انشاالله که تا صبح هم خواب‌ چی ببینین؟

خواب‌های خوب خوب، که توش رنگ‌های زیبا باشه، قرمز، آبی، زرد، همه‌ی رنگ‌های قشنگی که خداوند آفریده.

گنجشک لالا، سنجاب لالا، آمد دوباره، مهتاب لالا، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی

گل زود خوابید، مثلِ همیشه، قورباغه ساکت، خوابیده بیشه؛ گل زود خوابید، مثلِ همیشه، قورباغه ساکت، خوابیده بیشه؛ لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی

جنگل لا لالا، برکه لا لالا، شب بر همه خوش، تا صبح فردا، شب بر همه خوش، تا صبح فردا، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی.

نمایش بازخورد های بیشتر

افزودن دیدگاه جدید

کاربر گرامی شماره تماس، ایمیل شما به هیچ عنوان روی وب سایت رادیوکودک نمایش داده نخواهد شد. اگر می خواهید نام شما نیز بصورت عمومی نمایش داده نشود از عبارت "ناشناس" استفاده نمائید. برای مشاهده بازخوردهای بیشتر در این قسمت کلیک کنید.