شب بخیر کوچولو
به نام خدا خدای خوب و مهربون، بچههای گلم میدونم که حال و احوالتون خوبِ خوبِ؛
برای اینکه الان توی رختخوابتون دراز کشیدین ، دندوناتونم مسواک کردین و آمادهاین که قصه امشبو بشنوین؛
راستی، حال خواهر برادراتون که میرن مدرسه چطوره؟ اونا خوبن؟ بله؟ شما که شیطنت نمیکنین؟
وقتی اونا از مدرسه میان، باید چیکار کنن؟ باید مشقهاشونو بنویسن، حتماً شما ساکتین که اونا بتونن کارشونو خوبِ خوب انجام بدن و آخر سال هم قبول بشن.
عزیزهای قشنگم، خوبِ خوب آماده بشین با همدیگه میخوایم بریم یه جا مهمونی.
یه مهمونیه که میدونم خیلی بهمون خوش میگذره…آمادهاین؟
خیلی خوب بریم سراغ قصه امشب که اسمش هست «مهمانی بزرگ»
یکی بود و یکی هم نبود زیر گنبد کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
گلهای قشنگم، عزیزهای دلم، توی دِه بالا یه پیرزنی اومده بود؛
خونهی پیرزن روی تپهای بود که از اونجا همه جای روستا رو میتونست ببینه.
اسم این پیرزن گلبانو بود، چه اسم قشنگیِ نه؟
یه روز بوی خوبی از تنور گلبانو بیرون زد؛ توی روستا پیچید.
روستاییهایی که تا به حال چنین بوی خوبی رو نشنیده بودن، خیلی دوست داشتن از چیزی که گلبانو میپخت بخورن.
زنهایی که بچهها، سر چشمه ظرف و لباس میشستن، با آب و تاب از بوی خوبی که از خونه گلبانو میومد حرف میزدن.
مردهایی که روی زمین کار میکردن با شوخی به همدیگه میگفتن:« بله گلبانو که تنها نمیتونه خوراکیهاشو بخوره.»
بچهها چند روز پشت هم از خونهی گلبانو بوی خوبی میومد، که شبیه به بوی نون بود.
یه روز نزدیک ظهر بود که چند تا از بچههای ده داشتن گوسفنداشونو میبردن برای چَرا؛
وقتی به نزدیک خونهی گلبانو رسیدن اون بوی خوب به دماغشون خورد؛
اما اونا که بچههای شکمویی نبودن که آب از دهنشون راه بیفته، بله؛
بچهها گوسفندا رو از اونجا داشتن دور میکردن که دیدن پیرزن یعنی همون گلبانو از خونهاش اومد بیرون.
بچههای ده که اولین بار بود گلبانو رو میدیدن به همدیگه گفتن:« حتماً این گلبانوِ»
یکی از بچهها گفت:« مامانم میگه گلبانو زن با سلیقهای باید باشه.»
یکی دیگه از بچهها گفت:« فکر کنم گلبانو توی روستاهای دیگه، بچههای زیادی داشته باشه که این همه برای اونا نون میپزه.»
خلاصه، بچهها دیدن که گلبانو برای مرغها و خروسهاش کمی دونه ریخت و بعد برای اونا دستی تکون داد و رفت توی خونه.
بچهها با تعجب به هم نگاه کردن و رفتن که گوسفندا رو ببرند به چَرا.
فردای اون روز اهالی دِه بالا دیدن که گلبانو، که فقط چند بار اونو دیده بودن، به سر چشمه اومد!
گلبانو سطلشو آب کرد و به زنها گفت:« با اینکه من تازه به این روستای شما اومدم اما فکر میکنم که اهالی این روستا خیلی با هم مهربونن، برای همینم ازتون میخوام که به من کمک کنین و امشب چند نفرتون بیاین خونهی من.»
یکی از زنها با مهربونی گفت:« چه مشکلی داری گلبانو جان؟»
گلبانو لبخندی زد و گفت:« میدونم که شما میتونین مشکل منو حل کنین، اما یادتون باشه وقتی که امشب اومدین چند تا بقچه با خودتون بیارین.»
گلبانو وقتی که حرفاشو زد از سر چشمه رفت.
زنها با تعجب به همدیگه نگاه کردن؛ یکی گفت:« حتماً قالیش رو نمیتونه تموم بکنه، برای همین از ما میخواد که بریم به کمکش و قالیشو تموم کنیم.»
یکی دیگه گفت:« اما برای چی به ما گفت بقچه با خودمون ببریم؟»
اون روز دیگه بوی خوب از خونه گلبانو نمیومد.
بچهها که تا به حال پاشونو خونه گلبانو نذاشته بودن، خیلی دوست داشتن با زنهایی که میخوان برن اونجا و به گلبانو کمک بکنن، همراه بشن؛
اما زنها همونطور که گلبانو گفته بود می بایست بچه ها، تنها میرفتن؛
خلاصه زنهای روستا چند تا بقچه تمیز برداشتن و به طرف خونه گل بانو حرکت کردن.
وقتی پا تو به خونهی گلبانو گذاشتن دیدن یه تنور کوچولو یه طرفه حیاطه و چند تا گلدون شمعدونی یه طرف دیگه.
توی اتاق گلبانو بچهها نه قالی بود، نه چیزی تنها میدونین چی بود؟ یه دوک نخ ریسی و یه مقدار هم پشم؛
گلبانو بله، به روی زنها لبخندی زد، برای اونا چایی آورد.
زنا نمیدونستن چی بگن؛ گلبانو با مهربونی به زنها گفت:« دخترای من، من نه بچه دارم نه چیزی، اما همه شما رو مثل بچههای خودم میدونم.
من برای همه اهالی این ده کلوچه پختم. کلوچههایی که فکر میکنم خوشمزه باشه، از شما میخوام کلوچهها رو بذارین توی بقچههاتونو ببرین تو دِه اونها رو بین مردم تقسیم کنین، دوست دارم همه از کلوچههایی که پختم بخورن.»
بچهها زنها تعجب کرده بودن! در عین حال میخندیدن، گلبانو رو بوس میکردن؛
بله، شروع کردن به ریختن کلوچهها توی بقچه، بقچهها پر شد از کلوچههای شیرین و خوشمزهی گلبانو.
فردای اون روز زنها به کمک بچهها کلوچهها رو بین روستاییها تقسیم کردن.
همه اهالی ده از دستپخت گلبانو و مهربونی اون تعریف میکردن.
بچهها هم تصمیم گرفتن، حالا که گلبانو هیچکس رو نداره، هرروز چند نفرشون برن و به گلبانو سر بزنن، تا اگه کاری داشت براش انجام بدن.
خلاصه قشنگهای من، اون روز صبح همهی اهالی مهمون گلبانو بودن. گلبانو یه مهمونی بزرگ داده بود.
خوب گلهای قشنگم، مهمونی گلبانو چطور بود؟ خوشتون اومد؟ از اون کلوچهها خوردین؟ به به، خیلی خوشمزه بود، دست گلبانو درد نکنه.
عزیزهای دلم، میدونم که قصهی امشبو خیلی پسندیدین، من خودمم این قصه رو خیلی دوست داشتم.
خوب، حالا با فکر گلبانو و مهربونیش به خواب برین و انشاالله تا صبح هم خوابهای خوب خوب ببینین مثل کلوچههای گلبانوی مهربون.
گنجشک لالا، سنجاب لالا، آمد دوباره، مهتاب لالا، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی
گل زود خوابید، مثلِ همیشه، قورباغه ساکت، خوابیده بیشه؛ گل زود خوابید، مثلِ همیشه، قورباغه ساکت، خوابیده بیشه؛ لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی
جنگل لا لالا، برکه لا لالا، شب بر همه خوش، تا صبح فردا، شب بر همه خوش، تا صبح فردا، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی.
افزودن دیدگاه جدید