شب بخیر کوچولو
شب بخیر قناریهای من، بلبلهای من، شاپرکهای من؛
به نام خدای خوب و مهربون، به نام خدایی که شما عزیزای دل منو آفریده.
عزیزای دلم انشالله که همتون خوبین، حال و احوالتون خیلی خوبه؛ بله شما گلها همیشه خوبین.
یه قصه خیلی خوب دارم بچهها، میدونم میپسندین «کمک به همسایهها»
یه خونه بود، که توی این خونه سعید کوچولو پسر مهربون زندگی میکرد، سعید کوچولو که خیلی با ادب و مرتب و با نظم بود، به حرف بزرگتراش گوش میداد.
همسایهی سعید کوچولو بی بی رعنا پیرزن مهربونی بود که، همه همسایهها اونو بی بی جان صدا میزدن.
بی بی جان به همه همسایهها کمک میکرد، اگر همسایهای میخواست بره مهمونی بچههاشو پیش بی بی جان میذاشت و می رفت؛
اگه کسی کاری داشت بی بی جان از جون و دل به اون شخص کمک میکرد.
همه همسایهها بی بی جان رو خیلی دوست داشتن.
یه روز سرد پاییزی مثل هر روز، بی بی جان به نونوایی نرفت؛ در خونهی هیچ همسایهای رو نزد.
نزدیکهای ظهر همسایهها یکی یکی از همدیگه سراغ بی بی جان رو گرفتن، شما بی بی جان رو ندیدین؟ شما نمیدونین بی بی جان کجاست؟ شما از بی بی جان خبر ندارین؟
همسایهها جمع شدن و به در خونه بی بی جان رفتن. بی بی جان در خونه رو باز نکرد!
مادرِ سعید کوچولو که کلید در حیاط بی بی جان رو داشت، در رو باز کرد، همه همسایهها رفتن توی خونه.
بچههای گلم بی بی جان رو دیدن که مریض و بیحال، نالون و گریون توی رختخوابه
از درد و ناراحتی همینطور داره ناله میکنه. خانمهای همسایه کمک کردن و اونو به بیمارستان بردن.
دکتر گفت که:« بی بی جان چند روزی باید توی بیمارستان بمونه تا حالش خوب بشه.» خانمهای همسایه خیلی به بی بی جان کمک کردن، کنارش موندن، براش سوپ درست کردن، ازش مراقبت کردن؛
اما، یه روز مامان سعید کوچولو به یکی از خانمهای همسایه گفت:« من یه تصمیمی گرفتم، من تصمیم گرفتم تا بی بی جان توی بیمارستانه خونشو تمیز و مرتب کنیم.»
چند تا از خانمهای همسایه گفتند:« باشه خیلی کار خوبیه، ما هم به شما کمک میکنیم.»
سعیدم به دوستاش گفت:« بچهها بهتره ما هم به بزرگترا کمک کنیم، تا خونه بی بی جان تمیز و مرتب بشه، که وقتی از بیمارستان میاد خونهاش از تمیزی برق بزنه.»
همه اون روز دست به کار شدن، اتاقها رو جارو زدن، پردهها رو شستن، شیشهها رو پاک کردن؛
آخر سر هم حیاط رو شستن و آب حوضِ وسط حیاط رو هم عوض کردن.
عصر که پدر به خونه اومد یه خبر خوش داد، گفت:« با دکتر بی بی جان حرف زدم، فردا بی بی جان از بیمارستان مرخص میشه؛ ما باید بریم و اونو به خونه برگردونیم.»
حال بی بی جان خیلی خوب شده بود، فقط نگران بود که آیا به پرندههاش آب و دونه داده شده یا نه؟
اون روز وقتی بی بی جان به خونه برگشت، اول از همه چشمش به حوض آبی پر آب توی حیاط افتاد.
بعد نگاهی به دور و ورش کرد، خونهاش از تمیزی برق میزد؛
اون روز همه کنار بی بی جان نشستن و از اینکه حال بی بی جان خوب شده بود خدا رو شکر کردن.
از این بی بی جانها توی تمام کوچه ها، محلات تویِ خونههای فامیل فراوونه، انشالله همیشه سلامت باشن و خداوند عمر اونا رو طولانی بکنه؛
اونا رو مریض نکنه تا بتونن روی پای خودشون بایستند.
ولی بچهها حتماً قرار نیست کسی مریض بشه تا ما بهش کمک بکنیم.
به این نوع بی بیها، ما همیشه باید کمک کنیم وقتی میریم نونوایی براشون نون بخریم، درسته؟ وقتی میریم قصابی سهم اونا رو هم بخریم؛ وقتی سبزی میخریم برای اونا هم تهیه کنیم؛
حتی دعوتشون کنیم بیان منزلمون یه وعده از غذای ما میل کنن. درسته عزیزای دلبندم؟
بله اگه همه به همدیگه کمک کنیم اونوقت خدای مهربون به همهی ما کمک خواهد کرد.
گنجشک لالا، سنجاب لالا، آمد دوباره، مهتاب لالا، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی
گل زود خوابید، مثلِ همیشه، قورباغه ساکت، خوابیده بیشه؛ گل زود خوابید، مثلِ همیشه، قورباغه ساکت، خوابیده بیشه؛ لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی
جنگل لا لالا، برکه لا لالا، شب بر همه خوش، تا صبح فردا، شب بر همه خوش، تا صبح فردا، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی.
افزودن دیدگاه جدید