باران می بارید و قطره های آب همه جا می ریختند. اما یک قطره آب روی سنگ ماند و هر چقدر دوست هایش صدایش کردند، پایین نیامد که نیامد.
قطره ها رود کوچکی شدند و با هم به سمت باغ رفتند. اما قطره کوچولو دوست داشت به دریا برود و...
شب بخیر کوچولو با صدای مریم نشیبا، قصه های صوتی مریم نشیبا، قصه های جدید شب بخیر کوچولو، دانلود قصه های بانو نشیبا، کانال شب بخیر کوچولو
باران می بارید و قطره های آب همه جا می ریختند. اما یک قطره آب روی سنگ ماند و هر چقدر دوست هایش صدایش کردند، پایین نیامد که نیامد.
قطره ها رود کوچکی شدند و با هم به سمت باغ رفتند. اما قطره کوچولو دوست داشت به دریا برود و...
باغبان باشی در حال شخم زدن زمین بود و بعد هم به باغچه کود داد و شاخه ها را هرس کرد.
فصل بهار رسید و باران بارید و درخت ها که تشنه آب و غذا بودند، بیدار شدند و دیدند باغبان مهربان برای بیدار شدنشان همه چیز را آماده کرده...
موش کوچولو از خواب ،بیدار که شد شروع به سرفه کرد، گلوش درد می کرد و سردرد داشت.
موش کوچولو به رختخواب برگشت و استراحت کرد. خاله پینه دوز فکر می کرد که موشی غذای بزرگ و لقمه های بزرگی برداشته که گلوش درد گرفته. کرم...
نرگس کوچولو با مادر و پدرش زندگی می کرد و کلاس قرآن می رفت و چند سوره یاد گرفته بود.
نرگس کوچولو یک روز که بیدار شد دید که پدر بزرگ و مادربزرگش از راه دور آمده اند و خیلی خوشحال شد. مادر بزرگ و پدربزرگ به نرگس گفتند که...
سارا توی زمستان نمی توانست توی حیاط برود و برف بازی کند.
سارا تصمیم گرفت برای مادر بزرگش نقاشی بکشد. دخترکی توی صفحه نقاشی کشید و با دخترک توی نقاشی مشغول تماشای برف ها شد که صدای گریه دخترک توی نقاشی بلند شد.دخترک...
توی یک رودخونه آروم و قشنگ مرغابی کوچکی با پدر و مادرش زندگی می کرد. مرغابی کوچک داستان ما خیلی خجالتی بود.
هر وقت مرغابی ها دور هم جمع می شدند، مرغابی کوچیک داستان پیش قورباغه ها و ماهی ها می اومد و می گفت دوست های من...
مهری کوچولو دوست داشت یک ماهی قرمز کوچولو داشته باشد.
پدر مهری کوچولو به شرط اینکه مهری کوچولو به ماهی کوچکش به موقع غذا بدهد برای او ماهی خرید. مهری کوچولو یک روز دید که ماهی اش حسابی خودش را به تنگ بلوری می زند بعدش...
توی جنگلی بزرگ حیوانات با خوبی و خوشی کنار هم زندگی می کردند.
اما یک روز برای خانم خرسه از جنگل های دور مهمون آومده بود و مهمون خانم خرسه یک بچه خیلی شیطان داشت. بچه خرس توی باغچه سبزیجات خانم خرگوشه رفت و بهد هم لباس...
در دریای بزرگی ماهی های قشنگ و جورواجوری زندگی می کردند.
در بین این ماهی ها ماهی دم طلایی ای بود که همه ماهیگیر ها دوست داشتند ماهی دم طلایی را صید کنند. ماهی دم طلایی دوست داشت همه جاهای دریا را ببیند، بنابراین به قسمت...
دختر کوچولویی بود به نام مریم که نقاشی کشیدن را دوست داشت. مریم دوستی به نام مینا داشت و باهم بازی می کردند.
مریم و مینا مداد رنگی داشتند و با هم نقاشی می کشیدند. مینا اتاق ساده و اسباب بازی های کمی داشت. مریم گفت من...
در یک روستا پنجره ایی بود که شیشه های رنگی داشت. اما پنجره به این قشنگی، به خانه ای تعلق داشت که کسی آنجا زندگی نمی کرد.
یک روز خانواده ایی به روستا آمدند و به خانه خالی اسباب کشی کردند. پنجره تنها حالا خوشحال بود که از...
آرمان پسر خوبی بود اما یه اخلاق بدی داشت اونم این بود که بدون اجازه با وسایل دیگران بازی می کرد. مثلا تلفن همراه و کنترل تلویزیون و ...
آرمان یک روز با پدر ومادرو دایی اش و پسر دایی اش به پارک رفته بود. پدر آرمان دوربین...
علی کوچولوی داستان ما خیلی پرواز کردن را دوست داشت.
علی کوچولو همیشه آرزو می کرد کاش می توانست پرواز کند و همیشه خودش را روی ابرها تصور می کرد و دلش می خواست مثل پرنده ها باشد. یک روز یک تکه ابر بزرگ توی آسمان دید. ایر...
علی کوچولو با صدای مادر بیدار شد و نگاه کرد و دید خونه حسابی شلوغ شده و مادر مشغول انجام کارهاست.
مادر به علی کوچولو گفت که علی باید حسابی به او کمک کند تا از پس کارها بر بیاد. علی خیلی عجله داشت که کاسه های آش را برای...
سارا و مریم هم کلاسی بودند وتازه مشغول یاد گرفتن خواندن و نوشتن بودند.
مریم مریض شده بود و نمی توانست به مدرسه برود تا به درس هایش برسد. اما مینا برای کمک به او به خانه آنها آمد. داستان"کمک به هم کلاسی" با اجرای خانم...
زهرا کوچولو با پدر ومادر و پدر بزرگ و مادر بزرگش در یک خانه زندگی می کردند.
مادر زهرا هر روز برای پدربزرگ ومادربزرگ صبحانه آماده می کرد و ناهار و شام برایشان تدارک می دید و کارهای آن ها را انجام می داد. مادر زهرا برای...
یک کاسه ماست شیرین توی خانه ایی و در گوشه آشپزخانه ای بود، تا اینکه گربه ایی بو کشید و سراغ ماست آمد.
کاسه ماست به گربه اجازه نداد کمی ماست بخورد وگفت من شیرین ترین ماست دنیا هستم. اردک و گنجشکی هم برای رفع خستگی سراغ...
سنجاب کوچولویی بود که در باغی با موش کوری زندگی می کردند. این دو دوست های خوبی برای هم بودند.
موش کوچولو هر روز مشغول کندن چاله می شد و خاک ها را توی باغ می ریخت و این موضوع صاحب باغ را ناراحت می کرد. سنجاب یک روز دید...
یک مار کوچولو بود که به تازگی از تخم بیرون آمده بود. مار کوچولو به اطرافش نگاه کرد و با خودش گفت اینجا چقدر قشنگه!
مار کوچولو مشغول گشت و گذار توی جنگل شد و حیوانات درخت ها و چمن ها را دید. تا اینکه به برکه ای رسید و...
پدرام و پیروز دو برادری بودند که بیشتر وقتشان را با مادر بزرگ فخری می گذراندند.
مادر بزرگ مشغول خیاطی بود و می خواست برای نوه هایش دو تا پیرهن زیبا بدوزد. مادر بزرگ خسته شد و کنار چرخ خیاطی خوابش برد. گربه کوچولویی...
لیلا در فصل زمستان لباس های کمی می پوشید و گاهی در و پنجره را باز می کرد.
پدر و مادر لیلا همیشه به او توصیه می کردند که لباس بیشتری بپوشد و شعله بخاری را کم کند، اما لیلا گوش نمی داد و حسابی گاز را هدر می داد. تا اینکه...
مهدی کوچولو با پدر ومادرش در روستایی زندگی می کرد. مهدی کوچولو خواهر و برادری نداشت.
مهدی هر روز با پدرش گوسفندها را برای چرا به دشت می برد. یک شب مهدی کوچولو چشمش به ماه گرد و بزرگ افتاد و دلش خواست که ماه را برای خودش...
ماه توی آسمان نشسته بود و ستاره ها دورش جمع شده بودند. ماه قرار بود که داستان تعریف کنه تا ستاره ها بخوابند.
ماه داستانش را تعریف کرد و همه ستاره ها خوابیدند بجز ستاره کوچولو. ستاره کوچولو خوابش نمی برد. ماه برای ستاره...
جنگل سبز آروم و سرسبز بود. موش کوچولو و گنجشک کوچولو دو دوست بودند که هر روز با هم بازی می کردند.
یک روز که موش موشک با گنجشک کوچولو حسابی بازی کرده بود تشنه شون شد و هر دو برای خوردن آب به کنار برکه رفتند. دو تا دوست...
سوسک کوچولویی بود که روی بدنش یک خال بزرگ داشت و به همین دلیل همه اون رو خال خالی صدا می کردند.
یک شب خال خالی توی آسمان ماه را دید و از دیدنش خیلی خوشحال شد و آرزو کرد که خودش یک ماه داشته باشد که یکهو چشمش افتاد به...
لاک پشتی در گودال آبی در یک باغ زندگی می کرد.
در کنار این گودال ،بچه گربه بازیگوشی هم زندگی می کرد. لاک پشت هر روز توی باغ قدم می زد. یک روز بچه گربه کنجکاو لاک پشت را دید و خیلی تعجب کرد. بچه گربه می خواست با لاک پشت...
توی یک مزرعه بزرگ ده تا جوجه با پدر ومادرشون یعنی خانم مرغه و آقا خروسه زندگی می کردند.
یک روز جوجه ها صدای خانم مرغه را شنیدند و پیش مادرشان رفتند اما خانم مرغه بی خبر ا زهمه جا تعجب کرد و گفت :من شما را صدا نکردم بعد...
رویا کوچولو خیلی منتظر رسیدن عید نوروز بود چون رویا دوست داشت به سفر برود.
رویا دوست داشت به شیراز و خانه عمه اش برود. عمه رویا یک دختر داشت که هم سن و سال رویا بود. رویا به پدر و مادرش گفت که دوست دارد به شیراز و دیدن...
مریم کوچولو با مشاهده عبادت های مادر و پدرش در ماه رمضان و با دیدن سفره های افطاری و سحری خیلی دوست داشت که روزه بگیرد.
مریم از مادرش خواست که به او اجازه بدهد که روزه بگیرد. مادر وقت سحری مریم را بیدار می کرد و به او...
سحر کوچولو قرار بود با پدر ومادرش به خانه مادر بزرگ برود.
سحر ازدیدن مادربزرگ و عمه زهرا خیلی خوشحال بود. اما آن شب عمه زهرا شیفت بود و خانه نبود. زهرا خیلی ناراحت شد چون دلش برای عمه اش تنگ شده بود. این برنامه در شب...
پسر کوچولویی بود به نام بهادر که با پدر ومادرش درخانه ایی زیبا زندگی می کردند.
بهادر قرار بود که به مدرسه برود بنابراین با پدر و مادرش برای خرید کیف رفتند. بهادر صاحب یک کیف آبی شد. بهادر خیلی کیفش را دوست داشت اما کم...
محمدحسن مثل همه بچه ها خوب ومهربون بود. مادر محمد حسن قصد داشت برای خریدن نان برود.
محمدحسن به مادرش اصرار کرد که تنهایی برای خرید نان برود. نانوایی خیلی شلوغ بود و محمدحسن رفت و جلوی صف ایستاد. این برنامه در ایام...
مادرسجاد کوچولو خیلی خرید داشت .اونها می خواستند همه با هم به بازار بروند.
آنها مسیر را با اتوبوس رفتند. توی مسیر یک خانم با بار زیاد وارد اتوبوس شد. جایی برای نشستن نبود اما سجاد از جای خودش بلند شد تا خانمی که بزرگتر...
علی کوچولو یک روز که از مدرسه آمد دایی اش به خانه آنها آمده بود. علی دایی اش را خیلی دوست داشت.
دایی برای علی یک سوت سوتک خریده بود. وقت دادن هدیه ،دایی از علی قول گرفت که وقت استراحت بزرگتر ها سوت نزند. نزدیک سال نو...
خاله جون چادرش رو پوشید تا گردو بخره و خورشت فسنجون درست کنه.
خاله پیرزن گردوهایش را توی کیسه گذاشت اما توی راه چندتا ازگردو ها از کیسه بیرون افتاد. گردو ها تصمیم گرفتند گه قل بخورندو بروند سمت خانه خاله پیرزن.
...
توی یک ده قشنگ مردی زندگی می کرد که یک نانوایی داشت.
مرد روزی یک نان بزرگ پخت و به جنگل برد و پیش خودش گفت که این نان را به مهریان ترین حیوان جنگل خواهم داد. خارپشت،کلاغ، روباه و خرگوش و ... حیوانات مختلف با اصرار به...
ماه قشنگ توی دل تاریک آسمان می نشست و غصه می خورد. ماه دوست داشت روی زمین زندگی کند.
ماه ،ابرها و ستاره های پر سرو صدا را دوست نداشت. ماه فقط دخترش مهتاب را دوست داشت. ماه و مهتاب هرشب با هم بازی می کردند. اما یک شب...
مریم کوچولو با مامان و باباش توی یک شهر بزرگ زندگی می کردند. مریم خیلی به بزرگترها احترام می گذاشت و به همه کمک می کرد.
مریم یک روز با مادرش برای خرید نان رفت و بعداز اجازه از مادر برای دیدن عروسک های مغازه کنار نانوایی...
یک روز از رو زهای آخر پاییز بود که آقا فیله پیش خیاط جنگل رفت و گفت : دیگه زمستون نزدیکه و هوا هم داره سرد میشه برام یک لباس گرم بدوز . خیاط گفت : اقا فیله این هیکل بزرگ که تو داری به یک لباس خیلی بزرگ نیاز داری که لباس شما دست کم یک سال طول...
توی روستای ده ماه خیلی ها زندگی می کردند مثل مشد رجب ، عمو تقی ، کدخدا ولی ، بابا رمضون و خیلی های دیگه بچه های زیادی هم توی ده بودند مثل حسن ، قلی ، تقی ولی و خیلی های دیگه .بچه ها از وقتی که خورشید صبح طلوع میکرد تا غروب آفتاب توی مزرعه به...