دو تا مرد بودند که در همسایگی همدیگه زندگی می کردند . اسم یکیشون دانا و اسم یکی دیگه نادان بود.
اونا رابطه های خیلی خوبه باهم داشتند.
خیلی موقع ها در طول روز باهم می نشستند و از آرزو هاشون برای همدیگه می گفتند.
یکروز همینجور که داشتند باهم صحبت میکردند تصمیم گرفتند راه بیافتند برند دنبال آرزو هاشون.
اونها راه افتادند و رفتند و رفتند تا رسیدند به یک دو راهی.
یکیشون گفت از اینور بریم، یکی دیگه گفت نه از اونور بریم.
چند دقیقه باهم حرف زدند و صحبت کردند که از اینور بریم و از اونور بریم که خلاصه تصمیم گرفتند هر کدومشون راهی برند که فکر میکنند درسته برند.
اینجا دیگه جاییه که هرکدومون باید بریم دنبال آرزو های خودمون.
راه ما شاید از اینجا دیگه باید از همدیگه جدا باشه.
خلاصه بچه ها دانا یک راه رو انتخاب کرد و نادان هم یک راه و …
افزودن دیدگاه جدید