رادیو کودک

در این سرویس شما می توانید به دریایی از پادکست در زمینه های کودک، تغذیه، خانواده و سلامتی، داستان های صوتی، بازی های رایگان و ... دسترسی داشته باشید.

توضیحات بیشترتوضیحات کمتر
قصه-صوتی-بابا-بزرگ-با-صدای-مریم-نشیبا
مریم نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
مریم کوچولو داستان ما، بابابزرگ پیر ومهربانی داشت و خیلی خیلی بابابزرگش را دوست داشت. مریم و بابا بزرگ با هم پارک و گردش می رفتند. یک روز مریم و پدر بزگش با هم به پارک رفتند. پارک خیلی شلوغ بود اما تا پدر بزرگ رسید چند نفر جوان از روی صندلی بلند...
قصه-صوتی-لانه-گرم-مورچه-کوچولو-با-صدای-مریم-نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
علی کوچولو به مادر بزرگ توی رسیدگی به حیاط و باغچه کمک می کرد. علی کوچولو داشت به مادرش کمک می کرد که هوا ابری شد و علی کوچولو با دیدن یک مورچه فکر کرد، برای مورچه کوچولو لانه ایی درست کند. اما مادر بزرگ برای علی کوچولو توضیح داد که مورچه ها زیر...
قصه-صوتی-اتل-متل-با-صدای-مریم-نشیبا
مریم نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
بعد از ظهر یک روز زمستانی بچه ها به خاطر هوای سرد توی خانه بودند و نمی توانستند بیرون بازی کنند. علی و فاطمه و مریم ومینا چهارتا دختر خاله و پسرخاله بودند. بچه ها توی خانه خاله جمع شده بودند ودوست داشتند که بازی کنند. اما باید بی سرو صدا بازی می...
قصه-صوتی-کی-به-درخت-بلوط-آب-داد؟-با-صدای-مریم-نشیبا
قاصدکی توی هوا می چرخید و حرکت می کرد و دوست داشت که به جنگل سبز برسد. قاصدک که خسته شده بود می خواست روی کوهی بنشیند که گردبادی قاصدک را از کوه پایین انداخت. قاصدک از بالای کوه توی صحرایی خشک و بی آب و علف افتاد. کنار قاصدک درخت بلوط بزرگی بود که...
قصه-صوتی-آدم-برفی-غصه-نخور-با-صدای-مریم-نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
خورشید داشت به زمین می تابید و زمین را گرم می کرد. که صدای گریه ای را شنید. خورشید خانوم دقت کرد و دید که پشت درخت یک آدم برفی قایم شده و داره گریه میکنه. آدم برفی از خورشید می ترسید اما خورشید با مهربانی برای آدم برفی توضیح داد که تو اگر آب هم بشی...
قصه-صوتی-نذر-پدر-با-صدای-مریم-نشیبا
مریم نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
نسیم کوچولو با پدر و مادرو مادربزرگش برای زیارت به حرم حضرت معصومه سلام اله علیه رفته بودند. اما نسیم کوچولو آن قدر حواسش به بادبادک ها پرت شد که دست مادرش را ول کرد و گم شد. نسیم گریه می کرد و یک خانم مهربان او را به بخش اطلاعات حرم برد. این برنامه...
یک بازرگان بود که یک طوطی سخنگو داشت، طوطی همیشه با حرف های خود بازرگان را سرگرمی می‌کرد ؛ این بود تا زمانی که بازرگان قصد سفر کرد و می‌خواست به هندوستان برود. وقتی بازرگان برای حرکت آماده شد از اهل خانه و از غلام و کنیزی که داشت پرسید: برای شما چه...
یه دهقان جوانی بود که اسمش یوساکو بود. یه روز یوساکو تو مزرعه سرگرم کار بود. دید که یه ماری برای گرفتن یه عنکبوت کمین کرده. یوساکو که جوون خیلی مهربونی بود، دلش برای عنکبوت سوخت. با بیلی که در دست داشت به طرف مار دوید. مار فرار کرد و عنکبوت نجات...
امشب باز قصه داریم      قصه های تازه داریم پگاه قصه گو میاد         با ساز و با شادی میاد پگاه قصه گو میاد         با ساز و با شادی میاد سلام بجها شبتون بخیر امشب میخوام قصه ی یه مورچه رو براتون بگم ه یه آرزو داره. گوش کنید ببینید که چه آرزویی داره...
یکی بود یکی نبود وسط یک جنگل سر سبز چشمه زلال و زیبایی بود یک  روز خیلی گرم طاووسی کنار چشه اومد تا از آب چشمه بنوشد، اما همینکه خم شد، با تعجب به آب نگاه کرد، گثت وای خدای من عجب پری زیبایی توی آب نشسته چه چشم­های قشنگی، چه پرهای رنگارنگی از اون...
یکی بود یکی نبود. سارا کوچلو توی حیاط نشسته بود، روی پله­های جلوی ایوون- چشماشو بسته بود، انگشتاشو می­شمرد. یک ، دو ، سه تا؛ مورچه کوچلویی زیر پله­ها لونه داشت. سرشو از لونه بیرون اُورد، سارا را دید، پرسید: دینگ... دینگ، خانم کوچولو چی رو می­شماری....
روزی بود روزگاری بود یک روز گرم تابستون بود نارنجی دوستش گوش سیاه کنار جویبار بازی می­کردن، گوش سیاه به نارنجی گفت: بیا جلوی آب سد بسازیم. من که بلد نیستم. ولی من بلدم خوبم بلدم. من بهترین سدهای دنیا رو می­سازم، باشه تو سد بساز، منم قایقی می­سازم...
یکی بود یکی نبود. توی یک روز ابری که بزی بابا رفته بود علف­های تازه بیاره. بزی مامان هم از اون طرف بوده تا گل­های رنگارنگ بچینه. بررسی بزغاله هم تو خونه مونده بود، تنهایی حوصلش سر رفته بود. بزی بزغاله کمی به این طرف نگاه کرد، از بزی بابا با علف­های...
سری پادکست های نورولند (پرورش فرزندان برتر سابق) تصمیم بر آن گرفته است که با تمرکز روی آموزش بهتر خانواده ها در زمینه درمان و استعدادیابی بتواند آگاهی لازم را به والدین عزیز بدهد. در این پادکست خانم بیتا صدیقیان در پادکستی ۷ دقیقه ای نکاتی درباره...
روزی آهویی کنار رودخونه قدم می­زد از اونجا خیلی خوشش اومد، با خودش گفت: تا کی سرگردون باشم بهتر همین­جا خونه­ای بسازم و راحت زندگی کنم. اون رفت که وسایل بیاره و خونشو بسازه. یوز پلنگ هم که از همون اطزاف می­گذشت دنبال جایی می­گشت که واسه خودش خونه­ای...
کفاش ماهری بود که هر نوع کفشی رو می­دوخت و تعمیر می­کرد. اما مشتری زیادی نداشت. چون چندتا کفاش دیگه هم بودند که خیلی از کارشون تعریف می­کردند به همین دلیل مردم از اونا کفش می­خریدن. همسر کفاش از این بابت خیلی ناراحت بود و می­گفت: تو هم از کار خودت...
داستان صوتی کوه آدامو

صفحه‌ها