امشب باز قصه داریم قصه های تازه داریم
پگاه قصه گو میاد با ساز و با شادی میاد
پگاه قصه گو میاد با ساز و با شادی میاد
سلام بجها شبتون بخیر
امشب میخوام قصه ی یه مورچه رو براتون بگم ه یه آرزو داره.
گوش کنید ببینید که چه آرزویی داره و برای براورده کردنش قراره چه کاری انجام بده.
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
یه مورچه ای بود که تو یه باغ بزرگ یه گوشه ای که سمت راست باغ بود با مامانش زندگی میکرد.
اونور باغ یعنی گوشه ی سمت چپ باغ یه درخت خیلی بزرگ بود که مورچه همیشه آرزو داشت بره بالای این درخت و از اونجا همه جارو ببینه.
یه روز برگشت به مامانش گفت مامان : مامان کاش میشد که برم روی اون درخته و از اون بالا ببینم همه ی مزرعه و باغه بغل و آسمون و زمین چه شکلیه.
مامانش گفت : خیلی فکر خوبیه اما اون مرغ و خروسا رو میبینی اون جلو اونا مثله چی وایسادن اونجا تا تو بری و غذاشون بشی. اتفاقا همین چند وقت پیش من داشتم اونوری میرفتم که یهویی یه خروسه پرید جلومو من مجبور شدم دوتا پا که دارم دوتا پای دیگه هم قرض کنم و الفرار.
خلاصه بعد از اینکه مامان مورچهِ اینو براش تعریف کرد مورچهِ ترسید ، پیش خودش گفت نرم بهتره.
اما هر روز صبح بلند میشد و میشست دم در و به این درخته نگاه میکرد، تصور میکرد که اگه بره بالا چه چیزایی رو میبینه از اون بالا دنیا چه شکلیه.
بچها آرزوش بود که برای یه بارم که شده بره بالای درخت ، اما خب هیچ راهی نداشت.
یه بارشم از شما چه پنهون بدون اینکه مامانش بفهمه راه افتاد رفت وسط باغ و یه دفعه سر و کله ی مامان مرغه پیدا شد و مجبور شد که فرار کنه.
اما به مامانش چیزی نگفت چون ترسید که مامانش نگران بشه ولی خب دیگه وقتی که دید حرف مامانش درست بوده و الان رفتن وسط باغ براش خطرناکه دیگه اونکارو نکرد.
ولی همیشه آرزوشو داشت.
خیلی فکر کرد که چیکار کنه ، خیلی فکر کرد که چجوری میشه از دست مرغ و خروسا فرار کنه اما راهی پیدا نکرد که نکرد.
دیگه کم کم داشت نا امید و ناراحت میشد که یه روز صابخونه با یه سبد بزرگ پر از لباسای سفید و قرمز و زرد و آبی اومد بیرون انگار لباسارو شسته بود و میخواست یه جایی پهن کنه اما کجا ؟ جایی نبود که؟
یه کوچولو که گذشت مورچه دید که صاحب خونه یه طناب از توی جیبش دراورد یه ورشو وصل کرد به درخت سمت راست و یه ورشم وصل کرد به درخت سمت چپ بعدم لباسارو پهن کرد روی اون طنابه.
مورچه همینجوری که داشت نگاه میکرد و میشمرد ببینه چند تا لباس روی طناب پهن میشه یه دفعه یه فکر به ذهنش رسید.
از درخت سمت خونشون که سمت راست بود رفت بالا رفت بالا رفت بالا تا رسید به طنابه.
رفت روی طناب اولش البته پاهاشو پاک کرد که جای پاهاش روی لباسای سفید و تمیز نمونه بعدم بدو بدو رفت رو طناب.
اولش بچها یکم ترسیده بود چون فکر میکرد که : وای چقد از زمین فاصله داره یه وقت نیوفته.
اولش یه کوچولو هی دست دست کرد که برم نرم ولی بعد وقتی به آرزوش فکر کرد و پیش خودش تصور کرد که بلاخره میتونه از بالای درخت همه جا رو ببینه دلش قرص شد و راه افتاد.
رفت و رفت و رفت و رفت تا بلاخره از روی تمام لباسا رد شد و رسید به درخت سمت چپ.
وای بچها نمیدونین از اون بالا باغ چقد قشنگ بود از اون جایی که مورچهِ وایساده بود همه ی باغ پیدا بود از حوض وسط باغ ، گل کاریا ، خونه ، ماشین صابخونه همه چی پیدا بود تازه مرغ و خروسایی که از پایین براش خیلی بزرگ بودن از اون بالا براش کوچولو بودن انگار پیش خودش فکر میکرد اندازه ی خودشن.
خلاصه کلی کیف کرد بعدم سریع از اون بالای درخت اومد پایین و داستانو برای همه ی دوستاش تعریف کرد.
از اون روز به بعد همیشه برنامه ی مورچها این شده که وقتی صاحب خونه میاد لباسارو پهن کنه و طنابو به ئوتا درخت وصل میکنه ردیفی راه میوفتن و زنجیری از روی طناب رد میشن و میرن روی درخت ، از اون بالا دنیا خیلی با اون پایینی که زندگی میکردن فرق داشت.
حالا دیگه مورچه ی ما صحیح و سالم به آرزوش رسیده.
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش رسید
بچها حالا چشماتونو ببندید که میخوام براتون لالایی بخونم.
روله ی خوشه ویسم لالای لالای لالای رولم لالای لالای لالای لالای
رولم لالای لالای لالای روله ی خوشه ویسم لالای
های رولم لالای
شب بخیر
افزودن دیدگاه جدید