یه دهقان جوانی بود که اسمش یوساکو بود. یه روز یوساکو تو مزرعه سرگرم کار بود. دید که یه ماری برای گرفتن یه عنکبوت کمین کرده. یوساکو که جوون خیلی مهربونی بود، دلش برای عنکبوت سوخت.
با بیلی که در دست داشت به طرف مار دوید. مار فرار کرد و عنکبوت نجات پیدا کرد. بعد عنکبوت به میان علف ها رفت. اما قبل از اینکه ناپدید بشه، یه کمی صبر کرد و برای اینکه از یوساکو تشکر کنه، سرشو تکون داد.
چند روز بعد یوساکو توی خونش نشسته بود، که شتید یکی از بطرون اونو صدا می کنه.
آقای یوساکو آقای یوساکو
یوساکو رفت درو باز کرد.
دید یه دختر جوون و زیبا دم در ایستاده.
دختر گفت : شنیدم شما دنبال کسی می گردید. که براتون پارچه ببافه. اگه اجازه بدین من تو خونه سما زندگی می کنم و براتون پارچه می بافم.
یوساکو خیلی خوشحال شد چون مدتها بود که دنبتل یه بافنده می گشت. این بود که دختر رو به خونه برد و اتاق پارچه بافی رو به اون نشون داد.
همینکه یوساکو رفت. دختر پشت کارگاه بافندگی نشست و سرگرم کار شد.
غروب که سد یوساکو به اتاق پارچه بافی رفت تا ببینه دختر چقدر پارچه بافته. با تعجب دید که دختر هشت تخته پارچه بافته که با هر کدوم از اینا میشه یه دست لباس کیمونو دوخت.
عنکبوت
یوساکو که تا اونروز هیچ بافنده ای رو ندیده بود که توی یکروز این همه پارچه ببافه از دختر پرسید چطور این همه پارچه رو توی یکروز بافتی؟
دختر به جای جواب یه چیز عجیب به یوساکو گفت.
شما نباید از من چنین چیزی بپرسید. هیچ وقت هم نباید وقتی من مشغول کار هستم به این اتاق بیاین.
خب بچه ها اون دختر چه رازی داشت که دوست نداشت یوساکو از اون راز با خبر بشه و چطوری اون همه پارچه رو تو یه بافته بود و اصلا اون دختر کی بود.
افزودن دیدگاه جدید