روزی آهویی کنار رودخونه قدم میزد از اونجا خیلی خوشش اومد، با خودش گفت: تا کی سرگردون باشم بهتر همینجا خونهای بسازم و راحت زندگی کنم.
اون رفت که وسایل بیاره و خونشو بسازه. یوز پلنگ هم که از همون اطزاف میگذشت دنبال جایی میگشت که واسه خودش خونهای بسازه چشمش به همون زمین افتاد. با خودش گفت: به به از این بهتر نمیشه، خونهمو همینجا میسازم. اونم مشغول شد و با چنگالش بوتههای خار کند و زمین صاف کرد. روز بعد وقتی آهو اومد ، دید زمینش از خار و خاشاک پاک شده، پس خودش از خداوند شکر کرد و گفت: چه بهتر حالا دیوار خانهام را میسازم.
فردای آن روز وقتی یوزپلنگ اومد دید یک دیوار خونش ساخته شده با خودش گفت:
خدایا متشکرم که کمکم کردی و با خوشحالی دیوار بعدی رو ساخت. روزها گذشت یوزپلنگ و آهو بیخبر از هم خونه ساختن و تمام کردن. شب که شد توی اتاق آهو و توی اتاق دیگه یوزپلنگ خوابید، فردا صبح یک دفعه چشمشون بهم افتاد، با تعجب همدیگر رو نگاه کردن یوزپلنگ پرسید: توی خونهی من چکار میکنی، آهو با ناراحتی گفت:
خونهی تو
وا چه حرفا ، چند روزه که زحمت کشیدم که این خونه رو ساختم.
یوزپلنگ گفت: خب منم همینطور.
آهو گفت: آها، پس تو بودی که به من کمک کردی، درسته، پس تو زمین صاف کرده بودی، یعنی این همه مدت ما باهم داشتیم این خونه رو میساختیم!!!
بعد هردو خندیدن و باهم دوست شدن، تو اون خونه باهم شریک باشند و کنار هم زندگی کنند.
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...
افزودن دیدگاه جدید