رادیو کودک

در این سرویس شما می توانید به دریایی از پادکست در زمینه های کودک، تغذیه، خانواده و سلامتی، داستان های صوتی، بازی های رایگان و ... دسترسی داشته باشید.

توضیحات بیشترتوضیحات کمتر

تب‌های اولیه

قصه-صوتی-هر-کاری-وقتی-داره-با-صدای-مریم-نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
توی دریای بزرگی ماهی کوچکی بود، که همیشه مشغول بازی با ماهی های دیگر بود. ماهی کوچولو یک روز که بیدار شد دنبال خرچنگ رفت تا با هم بازی کنند اما خرچنگ گفت هر کاری وقتی داره و الان وقت صبحانه خوردن منه و من نمی تونم بیام و با تو بازی کنم. داستان"هر...
قصه-صوتی-آرزوی-ماهی-کوچولو-با-صدای-مریم-نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
لاک پشتی با ماهی کوچولویی توی دریاچه دوست شده بود و هر روز با هم بازی می کردند. لاک پشت هر روز از قشنگی های جنگل برای دوستش تعریف می کرد. ماهی کوچولو آرزوی دیدن جنگل را داشت و یک روز از لاک پشت خواست تا او را با خودش به جنگل ببرد. اما لاک پشت به...
قصه-صوتی-ابر-و-باد-با-صدای-مریم-نشیبا
مریم نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
ابر و باد با هم دیگه دوست بودند و باد همیشه ابر رو سوار کالسکه خودش می کرد و همه جا می چرخوند. ابر و باد به گل ها و گیاهان پژمرده می رسیدند و به همه آب می دادند. ابر و باد به دشت سرسبزی رسیدند و ابر با دیدن این دشت تصمیم گرفت همانجا بماند و از باد...
قصه-صوتی-اشتباه-درخت-سیب-با-صدای-مریم-نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
دشت سرسبز و قشنگی بود، پر از گل ها و درخت های زیبا. توی این دشت، جوانه کوچکی بود که کم کم بزرگ شد و به درخت سیب جوانی تبدیل شد. درخت سیب هر روز دوست های زیادی پیدا می کرد. کم کم درخت سیب آماده میوه دادن می شد و بعد از شکوفه دادن در فصل بهار ، میوه...
قصه-صوتی-برگ-قهوه-ای-کوچک-با-صدای-مریم-نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
باد پاییزی با سر و صدای زیادی از کنار برگ های قهوه ای رد شد و آنها را روی زمین انداخت. یک برگ پاییزی قهوه ای از اینکه با وزش باد از درخت جدا شده بود خیلی خوشحال شد و توی هوا چرخید و چرخید. بچه گربه ایی برگ رقصان در هوا را دید و از خوشحالی شروع به...
قصه-صوتی-می-خواهم-مهم-باشم-با-صدای-مریم-نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
مادر یک دنیا لباس روی طناب انداخته بود و همه منتظر بودند که خشک بشوند. کنار همه لباس ها یک تکه پارچه گل گلی کنار ملافه بزرگی بود. پارچه خال خالی از ملافه پرسید تو چرا اینقدر بزرگی و ملافه به او گفت چون من خیلی مهم هستم. پارچه کوچولو خیلی دلش می...
قصه-صوتی-بچه-گربه-دانا-با-صدای-مریم-نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
بچه گربه ها با پدرشان هر روز دور تا دور باغ قدم می زدند و ورزش می کردند. تا اینکه یک روز بچه گربه ها گل های باغ را از خاک بیرون افتاده و خراب شده و پرپر دیدند. باغبان خیلی ناراحت شد .این اتفاق هر روز ادامه داشت و باغ کم کم داشت خراب می شد. تا اینکه...
قصه-صوتی-اشتباه-علی-رضا-و-شیما-با-صدای-مریم-نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
یک خواهر و برادر با پدر ومادر و مادر بزرگشان در یک شهر بزرگ زندگی می کردند. ماه رمضان شده بود و بزرگتر ها روزه دار بودند. مادر بزرگ هر شب برای شیما و علیرضا داستان می گفت. یک روز که بچه ها بیدار شدند مادر بزرگ را در حال خوردن صبحانه دیدند و حسابی...
قصه-صوتی-اسب-بالدار-با-صدای-مریم-نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
دانا پسر خیلی خوبی بود که به پدر ومادرش کمک می کرد و آسمان را هم خیلی دوست داشت. دانا دلش می خواست آسمان را از نزدیک ببیند و دوست داشت توی آسمان دوستی داشته باشد. پدر بزرگ دانا مجسمه ساز بود و همیشه برای او مجسمه های کوچک می آورد. پدر بزرگ برای دانا...
قصه-صوتی-مدادرنگی-فصل-ها-با-صدای-مریم-نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
دنیای ما تازه درست شده بود و قرار بود که هر فصلی برای خودش یک فصلی انتخاب کند. بهار رنگ های شاد و قشنگ را انتخاب کرد، سبز و قرمز و صورتی و زرد. تابستان برای میوها و آسمان رنگ های مختلفی را برداشت. پاییز رنگ های گرم برداشت، قهوه ای زرد و نارنجی. همه...
قصه-صوتی-اسب-سیاه-جاده-ها-با-صدای-مریم-نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
شب که می شد اسب سیاه براقی سر و کله اش پیدا می شد. همه اسب سیاه را می شناختند و دوستش داشتند. درخت ها برای دیدنش برگ هایشان را بهم می زدند و ماه هم شنل طلایی اش را روی دوشش می انداخت و دنبال اسب به راه می افتاد. داستان"اسب سیاه جاده ها" با اجرای...
قصه-صوتی-هدیه-به-بابای-مدرسه-با-صدای-مریم-نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
بابی مدرسه هر روز صبح در مدرسه را باز می کرد. حیاط و کلاس های مدرسه هر روز تمیز بود و بچه ها خیلی خوشحال می‌شدند. یک روز جشنی توی مدرسه برپا شد و حیاط مدرسه کثیف شد. خانم مدیر گفت بچه ها بیایید با هم مدرسه را تمییز کنیم و همه بچه ها با خوشحالی آشغال...
قصه-صوتی-کفش-دوزک-جان-تولدت-مبارک-با-صدای-مریم-نشیبا
آقای کفش دوزک روز تولدش بود و برای همه کفش دوخته بود. اما روز تولدش تنها بود. باد ناراحتی آقای کفش دوزک را فهمید و یادش آمد سال گذشته روز تولدش کفش دوزک عطر گل یاس برایش آورده بود و پس باد دوباره همان عطر را برای حشرات باغچه آورد و همه یادشان آمد که...
قصه-صوتی-کشاورز-کوچولو-با-صدای-مریم-نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
مجید با پدر ومادرش در یک روستا زندگی می کرد. پدر ومادر مجید کشاوز بودند. مجید برای اولین بار قرار بود که شب با پدرش برای آب‌یاری برود. اما چون خیلی خسته بود خوابش برد و نتوانست برای آب‌یاری به مزرعه برود. مجید خیلی ناراحت شد و از مادرش پرسید که چرا...
قصه-صوتی-قهرمان-واقعی-با-صدای-مریم-نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
پسری بود به نام نیما، نیما کلاس کاراته می رفت و خیلی به قهرمان ها علاقه داشت. نیما یک روز در میان کلاس کاراته می رفت. یک روز مربی مهد کودک به مادر نیما گفت با شما کار دارم، نیما از خجالت سرش را به زیر انداخته بود. مربی به مادر نیما گفت که او بر سر...
امروزه در سنجش با گذشته، شمار بیشتری از خانواده‌ها و آموزگاران به این باور رسیده‌اند که کتابخوانی با کودکان می‌تواند تأثیر مهمی بر رشد ذهنی و احساسی کودکان داشته باشد. اما بیش‌تر آن‌ها نمی‌دانند از چه زمان باید برای فرزندان خود کتاب بخوانند و تا چه...
قصه-صوتی-هوهوی-جغد-خاکستری-با-صدای-مریم-نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
جنگل پر از هیاهو و سر و صدا بود. روی درخت ها پرنده ها لانه کرده بودند. آقا کلاغه یک روز به همه پرنده ها گفت نمی دانم چرا اینقدر آقا جغده تنبله و همیشه و همه روز ها در خواب بسر می بره؟ آقا کلاغه توی جنگل چرخی زد و به همه حیوانات گفت که جغد چقدر می...
قصه-صوتی-مشکل-جنگل-سبز-با-صدای-مریم-نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
در یک جنگل سبز و بزرگ، آقای شیر یک تصمیم مهم گرفته بود. شیرکه می دید از همه بزرگتره به همه زور می گفت و به همه دستور می داد و می گفت کارهای من رو انجام بدهید. حیوان ها دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند، یک مسابقه بین جیرجیرک و شیر برگزار کنند. داستان"...
قصه-صوتی-وزوزی-با-صدای-مریم-نشیبا
مریم نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
وزوزی داستان ما زنبوری بود که بلد بود اعداد را بشمارد. یک روز گل سرخ از او خواست که گلبرگ های او را بشمرد و بعد گل صورتی از او خواهش کرد که گلبرگ هایش را بشمارد و گل های بعدی هم خواستند که گلبرگ هایشان را بشمارد.... این برنامه در فصل زمستان پخش شده...
قصه-صوتی-بوق-بوق-بازم-بوق-با-صدای-مریم-نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰
دو تا داداش دوقلو در روزهای شلوغ عید با پدرشون برای خرید رفتند. ماشین ها توی خیابون حسابی بوق می زندندو بچه ها از پدرشون خواستند که اونهم بوق بزنه اما پدر برای بچه ها توضیح داد که بوق زدن الکی کار خوبی نیست. در این داستان به نویسندگی شهربانو...

صفحه‌ها