- رادیو کودک
- قصه کودکانه
- مهدکودک های تهران
- مهدکودک در نیاوران
- مهدکودک در سعادت آباد
- مهدکودک در شهرک غرب
- مهدکودک در پاسداران
- مهدکودک در تهرانپارس
- مهدکودک در جردن
- مهدکودک در میرداماد
- مهدکودک در تهرانسر
- مهدکودک در قیطریه
- مهدکودک غرب تهران
- مهدکودک شرق تهران
- مهدکودک در اقدسیه
- مهدکودک در دولت
- مهدکودک در مرزداران
- مهدکودک در جنت آباد
- مهدکودک در یوسف آباد
- مهدکودک در شیخ بهایی
- مهدکودک در میدان شهدا
- مهدکودک در منظریه
- مهدکودک در اختیاریه و منظریه
- مهدکودک در بلوار کشاورز
- مهدکودک در خیابان امام خمینی
- مهدکودک های پونک و سردار جنگل
- مهدکودک در پیروزی، نیروی هوایی
- مهدکودک در شهر زیبا، سازمان آب
- مهدکودک در میرزای شیرازی
- مهدکودک در کرج، مهرشهر، منظریه
- مهدکودک در الهیه
- مهدکودک در شهران شمالی و جنوبی
- مهدکودک های میدان توحید، ستارخان
- مهدکودک در آیت اله کاشانی، سازمان برنامه
- مقالات لکنت زبان در کودکان
- لکنت زبان در کودکان ۲ و ۳ ساله
- لکنت زبان در کودکان ۴ و ۵ ساله
- لکنت زبان در کودکان ۶ و ۷ ساله
- لکنت زبان ناشی از ترس کودکان
- گفتار درمانی کودک ۲ ساله
- درمان لکنت زبان در طب سنتی
- گفتار درمانی کودک ۳ ساله
- گفتار درمانی کودک ۴ ساله
- گفتار درمانی کودک ۵ ساله
- هزینه گفتار درمانی
- بازی های گفتار درمانی
- گفتار درمانی آنلاین کودکان
- سن مناسب کودک برای گفتار درمانی
- متخصص گفتار درمانی کودکان در تهران
- موز و لکنت زبان
- روانشناس کودک
- آتلیه کودک در تهران
- مدرسه در نیاوران
- تبلیغ در سایت رادیوکودک
تبهای اولیه
دختر قصه ما اسمش بهار بود، بهار کوچولو دختر خوبی بود. اما یک روز توی فصل سرما با لباس کم بیرون رفت و سرما خورد
بهار کوچولو دوست نداشت دکتر بره و دارو و شربت بخوره به همین خاطر همش غر می زد و می گفت من دوست ندارم دکتر برم. اما دکتر مهربان برای بهار...
یه آشپزخونه بود و یه بشقاب نق نقو که از صبح تا شب غر غر می کرد.
قابلمه ایی بود که هر روز از صبح تا شب غذا می پخت و بشقاب کوچولو همش غر می زد. قابلمه که حوصله اش از نق زدن های بشقاب سر رفته بود، گفت اصلا به تو غذا نمی دم.
داستان"بشقاب نق نقوی کوچولو...
توی یک مغازه اسباب بازی فروشی عروسک های زیادی وجود داشت که هر روز با هم بازی می کردند.
یک روز عروسکی جدید وارد مغازه شد .بقیه عروسک ها شروع کردند به مسخره کردن عروسک جدید چون عروسک جدید خیلی کوچک بود. یک روز پدری برای خرید عروسک به مغازه آمد اما......
مهدی و علی با هم برادر بودند و هر وقت از مدرسه و مهد کودک بر می گشتند با هم بازی می کردند.
مهدی بزرگتر از علی بود و از مدرسه جایزه روز دانش آموز گرفته بود. چند روز بعد علی هم در روز عید غدیر جایزه گرفت. این برنامه روز عید سعید غدیر پخش شده است....
یاسمن کوچولو دختر خوب و منظمی است که همه وسایلش را سر جای خودش می گذارد. یاسمن خانم کلی عروسک و اسباب بازی دارد.
یاسمن کوچولو یکی از عروسک هایش که عروسک سخنگو نام داشت، را گوشه کمد گذاشته بود و با آن بازی نمی کرد و عروسک سخنگو خیلی ناراحت بود و...
علی کوچولو به تازگی صاحب سه چرخه ایی شده بود که عموش به تازگی براش سوغاتی آورده بود.
دوستای علی وقتی سه چرخه اش را توی کوچه دیدند از او خواستند تا سه چرخه اش را به آنها بدهد تا آنها هم بتوانند بازی کنند. اما علی به هیچ کدام سه چرخه اش را نداد تا...
مهدکودک امید فردا تو شهرک غرب ایران زمین رو کسی میشناسه.
من قراره پسرم رو اونجا ثبت نام کنم
سلام دوستان من مهد کودک امید فردا تو ایران زمین رو رفتم حضوری بازدید کردم جای خیلی خوبی و تمیزی ه.
حالا با توجه به شهریه ش کار خیلی خوبی کردن.
مجموعه کاملی...
سلام من مینا مهدوی هستم
دختری دارم تقریبا ۲ سالش هست و میخوام بفرستمش مهدکودک. ما سمت میدان کاج هستیم. من هرچی بررسی می کنم متوجه نمی شم کدوم مهدکودک مناسب هست.
اگر کسی تجربه ای در مهدکودک داره لطفا با من تماس بگیره شماره تلفن من اینجا هست...
با عرض سلام و روش خوش خدمت مادر و پدرهای مهربان و جویای اوضاع فرزندانشون
من ۲ سال هست که پسرم را در مهدکودک ای در سعادت آباد ثبت نام کردم. خیلی مهدکودک جذابی نبود. سال اول فوق العاده ولی سال دوم نه چندان.
سال دوم برنامه هاشون همه پولی شد. دیگه چیزی...
با سلام خدمت مامان و باباهای عزیز
ما از تبریز به تهران اومدیم و نیاز دارم یه مهدکودک خوب برای فرزندانم پیدا کنم.
چند تا مهدکودک سمت شهرک غرب رو بررسی کردم، به آیشین، شادلین، قند عسل و همین مهدکودک راه سعادت رسیدم.
اولین سوال اینکه راه رشد و راه...
موش کوچولو ایی توی جنگلی با پدر و مادرش زندگی می کرد .موش کوچولو با دوست هاش که خرس کوچولو و سنجاب کوچولو بودند بازی می کرد. یک روز بارانی بچه ها نتوانستند بیرون بروند و منتظر قطع شدن باران شدند.
مادر موش کوچولو به او گفت که بعد از باران رنگین کمان...
مرجان کوچولو چهار ساله بود و یک عالمه اسباب بازی داشت. مرجان کوچولو خواهر و برادر نداشت و خیلی دوست داشت یک همبازی داشته باشه.
مرجان هر وقت حوصله اش سر می رفت از مادرش خواهش می کرد که به خانه خاله برای بازی با دخترش بروند. یک روز خاله به خانه آنها...
توی جنگل زیبای قصه ما حیوانات با هم با خوبی و خوشی زندگی می کردند. این جنگل دریاچه ایی داشت که آب داخل آن هر روز کم و کمتر می شد و همین مسله همه را نگران کرده بود.
دو قورباغه تصمیم گرفتند برای پیدا کردن دلیل کم آبی رودخانه به سرچشمه رودخانه بروند و...
دهقانی توی گاری اش پر از پنبه بود ولی یکدفعه یک تکه از پنبه که به شکل آدمک بود از روی گاری افتاد. آدمک پنبه ایی دنبال گاری دوید، اما به گاری نرسید و از خستگی روی سنگی نشست.
آدمک پنبه ایی موجود عجیبی را دید و از او پرسید تو چه جور حیوانی هستی؟ موجود...
مریم کوچولو قرار بود به مدرسه برود ولی دل توی دلش نبود که مدرسه ها باز بشوند. مریم کوچولو چند روز مانده به مدرسه کیفش را چیده بود و آماده رفتن بود.
مادر مریم قبل از شروع مدرسه او را صدازد و اندازه های او را گرفت و فردا صبحش، مانتو آبی خوشگلی آماده...
توی دل خاک یک کرم کوچک با مادربزرگش زندگی می کرد و همیشه دوست داشت روی زمین و زیر آفتاب زندگی کند و هر چقدر که مادر بزرگ برایش توضیح میداد که دنیای بالا برای ما خطر دارد کرم کوچولو متوجه نمی شد که نمی شد.
مادربزرگ به کرم کوچولو گفت که یک روز که...
توی یک جنگل زیبا و توی یک روز قشنگ روباهی با خانواده اش به جنگل آمدند،اسم بچه خانواده دم کپلی بود و چون تازه به جنگل آمده بودند خجالت می کشید با بچه ها بازی کنند و بیرون برود.
یک روز دم کپلی به اصرار مادرش بیرون رفت و پشت بوته ها قایم شد تا بچه...
در جنگل زیبایی در فصل پاییز حیوانات دور هم جمع شدند تا قبل از سرد شدن هوا با هم بازی کنند. حیوانات جنگل با هم ناهار خوردند و بعد از غذا آماده بازی شدند که رعد و برقی زده شد.
باران پاییزی جنگل را فرا گرفت و بعد از آن هم خط رنگی ایی روی جنگل و در...
نزدیک یک رودخانه قشنگ و توی یک باغ بزرگ، سنجاقکی زندگی می کرد.در یک روز زیبای بهاری گل های باغ مجذوب دیدن رنگ بال های شاپرکی شدند و سنجاقک با دیدن شاپرک به فکر فرو رفت.
سنجاقک به سمت شاپرک رفت و با او دوست شد. آنها به سمت رودخانه رفتند تا لباسهای...
نیلوفر کوچولو گردنبدی داشت که به شکل یک آسیاب کوچک بود و به زنجیری وصل شده بود. نیلوفر نمی دانست آسیاب به چه جایی گفته می شود و دوست داشت بیشتر در این مورد بداند.
مادر نیلوفر در مورد آسیاب و آرد کردن دانه های گندم برای نیلوفر توضیح داد. نیلوفر دوست...