- رادیو کودک
- مهدکودک های تهران
- مهدکودک و پیش دبستانی در نیاوران
- مهدکودک و پیش دبستانی در سعادت آباد
- مهدکودک و پیش دبستانی در شهرک غرب
- مهدکودک و پیش دبستانی در پاسداران
- مهدکودک و پیش دبستانی در تهرانپارس
- مهدکودک و پیش دبستانی در جردن
- مهدکودک و پیش دبستانی در میرداماد
- مهدکودک و پیش دبستانی در تهرانسر
- مهدکودک و پیش دبستانی در قیطریه
- مهدکودک و پیش دبستانی در سهروردی
- مهدکودک و پیش دبستانی در غرب تهران
- مهدکودک و پیش دبستانی در شرق تهران
- مهدکودک و پیش دبستانی در اقدسیه
- مهدکودک و پیش دبستانی در دولت
- مهدکودک و پیش دبستانی در مرزداران
- مهدکودک و پیش دبستانی در جنت آباد
- مهدکودک و پیش دبستانی در یوسف آباد
- مهدکودک و پیش دبستانی در شیخ بهایی
- مهدکودک و پیش دبستانی در میدان شهدا
- مهدکودک و پیش دبستانی در منظریه
- مهدکودک و پیش دبستانی در اختیاریه و منظریه
- مهدکودک و پیش دبستانی در بلوار کشاورز
- مهدکودک و پیش دبستانی در پونک و سردار جنگل
- مهدکودک و پیش دبستانی در پیروزی، نیروی هوایی
- مهدکودک و پیش دبستانی در شهر زیبا، سازمان آب
- مهدکودک و پیش دبستانی در میرزای شیرازی
- مهدکودک و پیش دبستانی در کرج، مهرشهر، منظریه
- مهدکودک و پیش دبستانی در الهیه
- مهدکودک و پیش دبستانی در شهران شمالی و جنوبی
- مهدکودک و پیش دبستانی در میدان توحید، ستارخان
- مهدکودک و پیش دبستانی در آیت اله کاشانی، سازمان برنامه
- مهدکودک و پیش دبستانی در ولنجک
- مهدکودک و پیش دبستانی در تجریش
- مهدکودک و پیش دبستانی در فرمانیه
- مهدکودک و پیش دبستانی در زعفرانیه
- مهدکودک و پیش دبستانی در حسین آباد، پاسداران
- قصه کودکانه
- روانشناس کودک
- مدرسه در نیاوران
- مشاوره تبلیغ مهدکودک و پیش دبستانی
- موز و لکنت زبان
سال ۹۸ سال خوک خواهد بود. از طرفی خوک نماد ثروت نیز میباشد. پس از این فرصت استفاده کرده کودکتان را با مفهوم پس انداز و هوش مالی آشنا کنید.
برای درست این قلک به بطری نوشابه یا آب معدنی، مقوا، ماژیک، چسب و قیچی احتیاج هواهید داشت.ابتدا به صورتی که در...
خانه کوچکی بود که با آجرهای صاف و منظم ساخته شده بود. توی آن خانه دختر کوچکی به نام سمیرا هم زندگی می کرد. بین آجرهای آن خانه مدتی بود بحث پیش آمده بود.
آجر کوچولویی بود که با دیدن فعالیت دیگران ناراحت می شد و فکر می کرد فایده من چیه؟ چرا همه مشغول...
لاک پشت کوچولوی داستان ما دوست داشت کارهایی را انجام بدهد که مناسب او نبود. مثلا دوست داشت مثل آهو بدود و یا پرواز کند و لاک سنگینش مانع این کار میشد.
مادر لاک پشت کوچولو بعد از شنیدن حرف های پسرش به او گفت که ما نبایدهمه کارها را با بدنمان انجام...
درختان جنگل هر سال در فصل پاییز لباس های خود را تغییر میدادند، بجز درخت کاج که همیشه لباس سبز داشت.
اما درخت کاج دوست داشت که در فصل پاییز برگ هایش زرد و نارنجی باشد. درخت کاج از ابر و از باد پرسید که برای تغییر رنگ برگ هایش چه کاری باید انجام بدهد...
پرستو منتظر مهمان بود و برای پذیرایی کردن از او همه جا را آب و جارو می کرد.
حیوان های جنگل که فهمیدند پرستو منتظر مهمان است برای کمک کردن به او رفتند. اما دوست پرستو خیلی بزرگ بود و توی لانه سنجاب و فیل و آهو جا نمی شد. و همه از اندازه دوست پرستو...
کاکل حنا توی مزرعه ایی زندگی می کرد. مزرعه ایی که با گندم های داخلش مثل طلا می درخشید.
کاکل حنا توی مزرعه با دوستانش بازی می کرد که یک روز یک پرستویی کوچک آمد و توی مزرعه نشست. کاکلی فکر کرد که چون از پرستو بزرگتر است پس حتما می تواند پرواز کند. اما...
خرس قهوه ایی در جنگلی زندگی می کرد. یک روز خرس قهوه ایی کاغذی را پیدا کرد.
خرس قهوه ایی روی کاغذ یک خرس سفید دید و با خودش گفت باید خودم را حسابی تمیز کنم که سفید بشوم و تصمیم گرفت هر روز خودش را بشوید.
داستان"میخوام سفید بشم" با اجرای خانم مریم...
سنجابی توی جنگلی زندگی می کرد. یک روز سنجاب کوچولو درخت گردوی بزرگی پیدا کرد و تصمیم گرفت تا تمام گردو ها را جمع کند و با خودش به جنگل ببرد.
سنجاب کوچولو کیسه اش را پر از گردوکرد، اما مجبور بود گردوی کمی با خودش بردارد، بنابراین سراغ خرسی رفت و از...
در یک روز بهاری که حیوانات مشغول کار و فعالیت بودند، شاپرک کوچولو دلش میخواست کاری انجام بده و کاری یاد بگیره.
شاپرک کوچولو پیش کفشدوزک رفت و کفش دوختن را یاد گرفت و سعی کرد. برای حیوانات کفش بدوزند. آنها تصمیم گرفتند برای هزار پا کفش بدوزند اما چون...
شادی پدربزرگ مهربانی داشت که مدتی برای دیدن آنها به خانه شادی آمده بود و هر روز پدربزرگ با او به پارک می رفت و بازی می کرد.
پدر بزرگ بعد از مدتی به خانه خود برگشت وشادی خیلی ناراحت و غمگین بود. او آن روز ناهار نخورد و زانوی غم بغل کرده بود و گوشه...
مادربزرگ مریم کوچولو داستانی از حضرت زهرا برای مریم گفت که ایشان در حضور مردی نابینا، پوشش حجاب خود را نگه داشتند. مادربزرگ یک چادر صورتی هم به مریم هدیه داد.
در این برنامه خانم نشیبا در مورد خصایص خوب مسلمانان و هچنین لزوم خوب لباس پوشیدن داستانی...
توی یک دریای بزرگ و آبی ماهیهای زیادی با هم زندگی می کردند. یک شب ماهی ها دور هم جمع شده بودند و دریا حسابی شلوغ شده بود.
ماهی کوچولویی به سمت سطح آب شنا کرد و وقتی به روی آب رسید دید یک توپ بزرگ قشنگ توی آسمان است و همه دریا برق می زند. ماهی کوچولو...
توی یک جنگل سبز و پر درخت خاله عنکبوت یک خانه محکم و تور توری بافته بود و با آرامش آنجا زندگی می کرد.
خاله عنکبوت یک تار برای پهن کردن لباس هاش تنید و لباس ها را پهن کرد. چند ساعت بعد خاله برای جمع کردن لباس ها آمد. ولی آفتاب رفته بود و خاله عنکبوت...
توی یک دشت بزرگ یک گله اسب با هم زندگی می کردند.
توی این گله یک کره اسب کوچک و لوسی بود که همیشه با همه قهر می کرد. کره اسب بد اخلاق همیشه هر چیزی را که می خواست به زور می گرفت و به همین خاطر همه او را طرد کرده بودند. این برنامه در فصل مدارس پخش شده...
نسیم کوچولوی داستان ما تشت قرمزی را پر از آب کرده بود و چند قایق کاغذی را درست کرده بود و داخل آب انداخته بود. آب قطع شده بود و مادر نسیم کوچولو به او پیشنهاد داد تا آب تشت را داخل گلدان بریزد.
چند روز بعد نسیم کوچولو گلدان گلش را دید که پژمرده شده...
مزرعه داستان ما کوچک بود و مرغ و خروس مزرعه تصمیم گرفته بودند به قشنگ ترین جای زمین بروند و همانجا خانه بسازند. حیوانات دیگر در مزرعه ماندند و اما خانم مرغه و آقا خروسه راهی شدند.
آنها رفتند تا به دریا رسیدند و تصمیم گرفتند تا کنار ساحل لانه بسازند...
نزدیک جنگلی ،خانه یک پیرزن قرار داشت. پیرزن تنها بود و کسی را نداشت و روزها زیر درخت آلبالو نزدیک خانه اش می نشست و به صدای پرنده ها گو.ش می داد.
یک شب صدای شر شر بارون توی کلبه پیرزن پیچید. پیزرن بارون رو خیلی دوست داشت و از شنیدن صدای بارون خیلی...
قزل آلای کوچکی بود که توی دریاچه کوچکی زندگی می کرد. ماهی کوچولو با دیدن پرنده ها آرزو می کرد که کاش می توانست پرواز کند و هر بار برای امتحان کردن از آب بیرون می پرید.
اما هرچقدر که قزل آلا تلاش می کرد نمی توانست پرواز کند. یک روز صیادی به برکه آمد...
توی جعبه کوچک مداد رنگی ها شش رنگ کنار هم قرار داشتند. آبی، قرمز، سبز، زرد، صورتی و نارنجی.
یک روز مداد رنگی ها تصمیم گرفتند که با هم نقاشی بکشند بنابراین همه با هم بیرون آمدند و دست بکار شدند تا نقاشی بکشند. اما نقاشی عجیب و غریب بود و انگار چیزی...
شبنم کوچولو خانه خودشان را خیلی دوست داشت. هر روز صبح به پرنده ها دانه می داد و عصرها خانم های محله برای خواندن قران جمع می شدند.
یک روز پرنده ها برای خوردن آب و دانه به حیاط آنها نیامدند و بعد از ظهر هم خانم های محله خانه آنها جمع نشدند. شبنم خیلی...
صفحهها
تازه ها