قار قار قار یک کلاغ سیاه بیکار غمگین و غصه دار بود چون از رنگ سیاهش از ته دل بیزار بود یک روز این کلاغ دور از دشت و باغ لا به لای خرت و پرتهای الکی چشمش افتاد به یک مرغ عروسکی .
با حسرت به اون نگاه کرد و گفت: چه مرغ خوش آب و رنگی چه تاج...
در این لیست شما لیستی از کتاب های صوتی کودک را می توانید مشاهده فرمائید.
قار قار قار یک کلاغ سیاه بیکار غمگین و غصه دار بود چون از رنگ سیاهش از ته دل بیزار بود یک روز این کلاغ دور از دشت و باغ لا به لای خرت و پرتهای الکی چشمش افتاد به یک مرغ عروسکی .
با حسرت به اون نگاه کرد و گفت: چه مرغ خوش آب و رنگی چه تاج...
یکی بود یکی نبود باران تندی میبارید از روی بامها و دیوارهای کند محله بوی تند کاه گل بلند میشد زهره از پشت شیشه نگاهی به بیرون کرد و با خوشحالی گفت: بی بی جون نگاه کن هیچ آبی روی زمین نمونده. بی بی همونطور که با نخ و سوزن پای دامن زهره رو کوک...
یک بازرگان بود که یک طوطی سخنگو داشت، طوطی همیشه با حرف های خود بازرگان را سرگرمی میکرد ؛ این بود تا زمانی که بازرگان قصد سفر کرد و میخواست به هندوستان برود. وقتی بازرگان برای حرکت آماده شد از اهل خانه و از غلام و کنیزی که داشت پرسید:
...
امشب باز قصه داریم قصه های تازه داریم
پگاه قصه گو میاد با ساز و با شادی میاد
پگاه قصه گو میاد با ساز و با شادی میاد
سلام بجها شبتون بخیر
امشب...
یکی بود یکی نبود وسط یک جنگل سر سبز چشمه زلال و زیبایی بود یک روز خیلی گرم طاووسی کنار چشه اومد تا از آب چشمه بنوشد، اما همینکه خم شد، با تعجب به آب نگاه کرد، گثت وای خدای من عجب پری زیبایی توی آب نشسته چه چشمهای قشنگی، چه پرهای رنگارنگی از اون...
یکی بود یکی نبود. سارا کوچلو توی حیاط نشسته بود، روی پلههای جلوی ایوون- چشماشو بسته بود، انگشتاشو میشمرد. یک ، دو ، سه تا؛ مورچه کوچلویی زیر پلهها لونه داشت. سرشو از لونه بیرون اُورد، سارا را دید، پرسید:
دینگ... دینگ، خانم کوچولو چی رو...
روزی بود روزگاری بود یک روز گرم تابستون بود نارنجی دوستش گوش سیاه کنار جویبار بازی میکردن، گوش سیاه به نارنجی گفت: بیا جلوی آب سد بسازیم. من که بلد نیستم.
ولی من بلدم خوبم بلدم. من بهترین سدهای دنیا رو میسازم،
باشه تو سد بساز، منم...
یکی بود یکی نبود. توی یک روز ابری که بزی بابا رفته بود علفهای تازه بیاره. بزی مامان هم از اون طرف بوده تا گلهای رنگارنگ بچینه. بررسی بزغاله هم تو خونه مونده بود، تنهایی حوصلش سر رفته بود. بزی بزغاله کمی به این طرف نگاه کرد، از بزی بابا با علف...
روزی آهویی کنار رودخونه قدم میزد از اونجا خیلی خوشش اومد، با خودش گفت: تا کی سرگردون باشم بهتر همینجا خونهای بسازم و راحت زندگی کنم.
اون رفت که وسایل بیاره و خونشو بسازه. یوز پلنگ هم که از همون اطزاف میگذشت دنبال جایی میگشت که واسه...
کفاش ماهری بود که هر نوع کفشی رو میدوخت و تعمیر میکرد. اما مشتری زیادی نداشت. چون چندتا کفاش دیگه هم بودند که خیلی از کارشون تعریف میکردند به همین دلیل مردم از اونا کفش میخریدن. همسر کفاش از این بابت خیلی ناراحت بود و میگفت: تو هم از کار...
یکی بود یکی نبود
پیرزنی بود تک و تنها که از همه دنیا یک خونه کوچیک داشت توی حیاط خونه یک باغچه بود و توی باغچه یک درخت نارنج دیده میشد، یک روز از روزهای آخر اسفند خاله پیرزن خونهاش رو تمیز و مرتب کرد سفره هفت سین رو چید و یک دونه نارنج...
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. اتاق عمه قزی خیلی گرم بود، عمه قزی پاش زیر پشتی دراز کرده بود و پشتشم به متکا تکیه داده بود. ببری، گربه عمه قزی این گوشه اتاق خوابیده بود خرخر میکرد. قد قدا خانم که مرغه عمه قزی بود، اون گوشه اتاق چرت می...
یکی بود یکی نبود. مرد مسافری به ده کوچیکی رسید. مرد مسافر خسته و گرسنه بود. چیزی برای خوردن نداشت مردم دهم همه فقیر بودن، هیچکدوم غذایی نداشتن که بهشون بدن. مردمسافر کوله بارشو به زمین گذاشت و سنگی را از روی زمین برداشت، گفت: حالا که چیزی برای...
در یک شب سرد و پاییزی خرگوش گشنه ای به دنبال غذا می گشت.
اون دو روز بود که گشنه مونده بود و چیزی پیدا نکرده بود تا بخوره. برای همین از گشنگی داشت می مرد.
خرگوش گشنه همینطور داشت می گشت که خسته شد و پای درختی نشست و با خودش گفت: حالا...
کم اول: دام دام دام.. بوم بوم بوم.. پت پت پت..
خرگوش کوچولو رفت خوابید. داشت خوابش می برد که یکهو همه جا لرزید: «دام ... دام... دام...»
خرگوش کوچولو چشم هایش را باز کرد. مادرش ! فیل رفته لب رودخانه آب بخورد.» خرگوش کوچولو دوباره...
صبح یک روزی در اردیبهشت ماه شاهین که در شهر یزد زندگی می کرد در زنگ تفریح اول به مدرسه رسید، معلم از او علت دیر رسیدنش را پرسید و شاهین با جزئیات داستان را برای معلمش تعریف کرد، پس از زنگ تفریح معلم وارد کلاس شد...
جناب شاهین گرسنه بود. از آن دورها مواظب یک دسته کبوتر بود؛ اما جلو نمیرفت و حمله نمیکرد.
فقط از آن بالاترها آنها را نگاه میکرد.
چون که شاهینها از آن بالاها حمله میکنند.
جناب شاهین بالا و بالاتر رفت.
درست بالای سر...
کم اول: گوشواره قرمزی
آقا گرگه پشت درخت قایم شده بود. سبد خانم داشت از بازار می آمد. نزدیک که شد، آقا گرگه یواش از پشت درخت گفت: «سلام خانم قزی، گوشواره قرمزی..»
سبد از ترس جیغ کشید و گفت: «برو، من می دانم تو گرگی! نه گوشت دارم، نه...
یکی بود یکی نبود. یک پروانه بود وسواسی. پروانه خانم از صبح تا شب ده بار بالهایش را گردگیری میکرد. ده بار شاخکهایش را برق میانداخت. ده بار گلی را که رویش مینشست، آب میریخت و میشست. شب که میشد، باز هم میگفت: «هنوز هیچ جا تمیز نیست.»
...همستر کوچولو، زیر زمین، تونل کَند. کَند و کَند تا رسید به خانه ی روباه. یواشکی نگاه کرد. یک میز دید که رویش پر از خوراکی بود. خوشحال شد. دوباره نگاه کرد، کسی نبود.
همستر کوچولو از تونل بیرون دوید و رفت روی میز. سبزیها و دانهها و میوه...
یک روز صبح، خرگوشک پای درخت سنجاب کوچولو آمد و گفت: «سلام، دم قرمز! این کیک سیب زمینی را برایم نگه میداری؟ میترسم مورچهها بخورندش. آن بالا جایش امنتر است.»
دم قرمز قبول کرد. سبدش را با طناب پایین انداخت و کیک را بالا کشید. خرگوشک گفت...
آن روز، دلقک ماهیهای کوچولو پشت مرجانها بازی میکردند که بچه مارماهی را دیدند. معلوم بود که راهش را گم کرده. دلقک ماهیهای کوچولو دست از بازی کشیدند و با تعجّب نگاهش کردند. یکی آهسته گفت: «وای! تا حالا بچّهای به این زشتی دیده بودید؟» یکی دیگر...
روزی روزگاری گاوِ نادانِ شکمویی توی چمن زار لم داده بود و علفها را میلُمباند. شبپرهی کوچکی بال زد و رفت توی گوشش و گفت: «گاوِ نادان؟!»
گاو دور و برش را نگاه کرد و ترسید. گفت: «کیه؟ کیه داره حرف میزنه؟»
شبپره گفت: «من گاوِ...
من هنوز اسم ندارم؛ یعنی اسم داشتم، ولی دیگر آن اسم به دردم نمیخورد. چون من دیگر آن آدم قبلی نیستم. حالا من یک بچه خرسم. دقیقاً یک ساعت از بچه خرس شدنم میگذرد.
خرس شدنم یک دلیل بیشتر نداشت، من عاشق عسل بودم. برای همین با خودم فکر کردم که...
حمام کرگدنی
ببری از دست مامانش در رفت. مامانش داد زد: «مگر به تو نمیگویم وقت حمّام است؟ کجا میروی؟»
ببری کوچولو جست و خیزکنان از مادرش دور شد. نزدیک برکه، صدای خنده شنید. جلوتر رفت. تپلو کرگدن، شاد و شنگول با مامانش توی گلِها غلت...
-کریک... کریک کریک...
-این صدای شکسته شدن پوست تخم یک تمساح بود.
-خس خس... خس خس خس.
این صدای پاهای کوچکش بود. از تخم بیرون آمد. زیر نور آفتاب روی علف های کوچک دوید.
-من کیم؟ این جا کجاست؟... چه خبره... چی به چیه؟...
توی مزرعه همیشه کار زیاد بود. اِریک و اّندی داشتند کاه های انبار را مرتب میکردند.
ناگهان متوجه شدند که چیزهایی توی هوا وول میخورند؛ چیزهایی شبیه توپ های گرد زرد روشن مثل خورشید.
اریک گفت: «اینها حباباند!»
پسرها به حباب...
من یکی از دوستهای عسل، یعنی همان بچه خرسه هستم. من هم دیگر بچه آدم نیستم، من تازگی یک بچه گربه شدهام؛ اما نه برای اینکه عاشق غذای گربهای باشم، نه! من حالم از موش به هم میخورد. من آرزو کردم بچه گربه شوم، فقط برای اینکه گربهها به مدرسه نمی ...