من هنوز اسم ندارم؛ یعنی اسم داشتم، ولی دیگر آن اسم به دردم نمیخورد. چون من دیگر آن آدم قبلی نیستم. حالا من یک بچه خرسم. دقیقاً یک ساعت از بچه خرس شدنم میگذرد.
خرس شدنم یک دلیل بیشتر نداشت، من عاشق عسل بودم. برای همین با خودم فکر کردم که اگر یک بچه خرس بشوم، از صبح تا شب عسل میخورم. شیر عسل، خورشت عسل، پیتزای عسل و کیک عسلی. این بود که آرزو کردم یک بچه خرس شوم. آهان! اصلاً اسمم را هم میگذارم عسل.
حالا بابای من هم یک خرس است. خرسی که کیک عسلیهای خیلی خوشمزهای میپزد. او هم مثل من عاشق عسل است. برای همین وقتی دید که بچهاش یک بچه خرس شده، او هم تصمیم گرفت که یک بابا خرس شود. چون این جوری تا دلمان میخواست با همدیگر عسل میخوردیم.
الآن یک سال از بچه خرس شدن من میگذرد. در این مدت ماجرای خرس شدنم را برای هم کلاسیهایم تعریف کردم. به آنها گفتم: «کافیست وقتی شمع تولدت را فوت میکنی، آرزو کنی.»
امروز تولد یک سالگی خرس شدن من است. بابا خرسه برایم تولد گرفته. بابا خرسه گفت: «همهی دوستهایت را دعوت کردم.»
بالأخره زنگ را زدند و مهمانهایم آمدند... ولی مهمانها، زرافه و قورباغه و موش بودند. نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورم. به بابا خرسه گفتم: «اینها را که من نمیشناسم!»
قبل از آنکه بابا خرسه جواب بدهد، مهمانها یکییکی خودشان را معرفی کردند. آن وقت فهمیدم که همه را میشناسم. آنها هم کلاسیهای مدرسهام بودند که روز تولدشان مثل من آرزوهایی کرده بودند!
افزودن دیدگاه جدید