یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. اتاق عمه قزی خیلی گرم بود، عمه قزی پاش زیر پشتی دراز کرده بود و پشتشم به متکا تکیه داده بود. ببری، گربه عمه قزی این گوشه اتاق خوابیده بود خرخر میکرد. قد قدا خانم که مرغه عمه قزی بود، اون گوشه اتاق چرت میزد. عمه قزی حوصلش سر رفته بود دلش میخواست با یک کسی حرف بزنه و در دو دل کن. کسی اونجا نبود. عمه قزی به پسرش عروسش و نوههاش فکر میکرد. قبل از اینکه زمستون بیاد و اونا به خونه عم قزی میاومد بودند. پسرش نوههاش براش هیزم جمع کردن، عروسش براش نون پخت تازه اونا کرسی عمه قزی هم آماده کرده بودند، بعد وقتی که خیالشون راحت شده بود به در خونه خودشون رفته بودند. حالا عمه قزی دلش برای اونا خیلی تنگ شده بود، عمه قزی با خودش گفت:
نمیدونم نوههام لباس گرم دارند یا نه.
اونوقت فکر کرد بهتره برای نوههاش لباس ببافه بعدم به دیدن اونها بره لباساشون به اونا بده. عمه قزی از توی صندوقچه چندتا گلوله نخ برداشت پاشو زیر کرسی دراز کرد. شروع کرد به بافتن، اون دلش میخواست هرچی زودتر تموم بشه. اونا رو با ببری و قدقدا خانم به خونه پسرش ببره.
عمه قزی چند روز بافت و بافت تا لباسا تمو شد. عمه قزی با خوشحالی نفسی کشید و لباسها رو گوشهای گذاشت کفت: ببری خان، قدقدا خانم که مثل همیش چرت میزدن یکی از چشماشون باز کردن بعد دوباره خُرخُر کنان خوابیدن. همون شب برف بارید ، همه جا شد سفید سفید، صبح روز بعد عمه قزی خیلی زود ز خواب بیدار شد. رفت کنار پنجره بیرون نگاه کرد. همه جا از برف سفید شده بود، دلش گرفت و گفت:
وای وای چه برفی چه سرمایی حالا چکار کنم برم... نرم...
دل مهربون عمه قزی به اون گفت: تو با هیزم انها گرم شدی با نون اونها سیر شدی تازه شاید نوههات توی این سرما به لباس گرم نیاز داشته باشند پس باید راه بیفتی با این حرفا. عمه قزی آماده شد...
چارقدشو محکم دو سرش بست و بقچهاش رو آماده کرد، بعد با صدای بلند گفت:
آهای ببری خان، آهای آهای قد قدا خانم. خواب بسه چقدر میخوابین وقت رفتنه...
ببری و قدقدا خانم از خواب پریدن، عمه رو دیدن که شال کمر چارقد به سر کنار در ایستاده و آماده رفتن شد.
ببری از جاش بلند شد. خمیازهای کشید، قدقدا خانم، قدقد میکرد و یکمی بالهاشون تگون داد. بعد هر دو پشت سر عمه قزی راه افتادن. عمه قزی با ببری و قدقدا خانم رفتن از این تپه به اون تپه ، از این راه به اون راه، همه جا برف بود سرما ولی عمه قزی رفت، رفت:... ببری و قد قدا خانم هم به هر سختی که بود دنبالش رفتن.
ناگهان عمه قزی صدای گریهای شنید و ایستاد گفت:
چی شده... چی شده... این کیه گریه میکنه دل عمه رو پر از غم و غصه میکنه.
ببری میو میو کنان گریه کرد گفت:
میو ...میو... منم عمه جون ، منم عمه جون، هوا سرده بیا برگردیم خونه.
عمه قزی به ببری گفت:
عمه قزی قربونن تو به من بگو چه کسی توی خونه کرسی ما رو گرم کرد. خب معلومه که هیزمی که پسرم و نوههام با زحمت جمع کردن...
اونوقت ببری ناز کر گفت:
ببری من ناز من، گربهی دم دراز من، مگه میشه با هیزمشون گرم بشیم ولی براش لباس گرم ببندیم، ببری حرف عمه قزی رو گوش کرد و راه افتاد...
رفتن رفتن از این تپه به اون تپه از این راه به اون راه همونطور که میرفتن بازم صدای گریه بلند شد عمه قزی ایستاد گفت:
ای بابا، ای بابا... باز کیه گریه میکنه دل عمه رو پر از غم و غصه میکنه.
قد قدا خانم گریه کرد گفت:
عمه جون مهربون من خستهام و گرسنهام... بیا به خونه برگردیم...
عمه قزی قدقدا خانم بغل کرد نازش کرد و گفت:
عمه جون به قربون تو، میدونم خستهای میدونم گرسنهای، ولی به من بگو وقتی که خونه بودی چه چیزی شکم ما رو سیر کرد، خب معلومه نونی که عروسم پخته بود. حالا باید بریم براشون لباس گرم ببریم.
عمه قزی هم خودش خسته بود و هم گرسنه، اما دلش میخواست لباس به تن نوههاش بکنه اونا رو گرم و خوشحال ببینه. عمه قزی، ببری و قد قدا خانم بازم رفتن از این تپه به اون تپه. تا اینکه روی یک تپه عمه قزی ایستاد و با خوشحالی خندید. چی دید: خونهی پسرشو دید. عمه قزی از اون بالا داد زد گفت:....
آهای من اومدم لباس گرم اُوردم . در خونه باز شده
پسر ، عروس و نوههای عمه قزی از خونه بیرون اومدن، عمه قزی بردن تو خونه ببری، قدقدا خانم هم دنبالش رفتن، عمه قزی لباسها رو به نوههاش داد اونا لباسها رو پوشیدن مثل یک دسته گل شدن بعدم خندیدن.
پسر عمه قزی گفت:
امروز و هر روز زمستون اینجا بمون.
عمه قزی نگاهی به قد قدا خانم کرد اونا روی کرسی خوابیده بودن و خُرخُر میکردن، بعد نگاهی به نوههاش انداخت اونا دور ورش دید.
عمه قزی به پسرش گفت:
بمونم... باشه ننه میمونم. منم از خدامه هم از تنهایی در بیام هم میتونم بچههامو نوههامو ببینم براشون قصه بگم، و عمه قزی اون سال زمستون پیش پسرش و نوههاش موند...
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...
افزودن دیدگاه جدید