یکی بود یکی نبود باران تندی میبارید از روی بامها و دیوارهای کند محله بوی تند کاه گل بلند میشد زهره از پشت شیشه نگاهی به بیرون کرد و با خوشحالی گفت: بی بی جون نگاه کن هیچ آبی روی زمین نمونده. بی بی همونطور که با نخ و سوزن پای دامن زهره رو کوک میزد با صدای لرزون گفت: آره بی بی جون دیگه آبها میرن توی جوب بزرگ که تازگیا ساختن. زهره خندهای کرد و گفت: بی بی جون جوی نه کانال. شما هم که همه چیز عوضی میگید. بی بی نگاهی به زهره کرد و سعی کرد قیافهی جدی به خودش بگیره با همون صدای لرزون گفت: من حالا نفهمیدم ، حالا منو مسخره میکنی فسقلی، من ده برابر تو سن دارم. زهره که جا خورده بود کمی دست و پاشو جمع کرد و با ناراحتی به بی بی خیره شد؛ چشماش پر از اشک شده بود، کم کم چینهای صورت بی بی باز شده بود و با خنده کش داری گفت: هههـــــــــــه دیدی حالا پیرزنها رو نمیتونی از میدون به در کنی. کم کم لبای زهره هم به خنده باز شد و گفت:
بی بی جون راستی راستی داشتم باور میکردم که منو دعوا کردی ها...
بی بی فقط با خندهی کش دار دیگه ای جوابشو داد. آفتاب از پشت ابر سر در اورده بود که زهره به حیاط اومد... نفس عمیقی کشید و احساس خوبی بهش دست داد. دلش میخواست که بازم نفس بکشه بخاطر همین چند بار نفس عمیق کشید... دیگه از دود گازوویل و گرد و غبار خبری نبود. آروم در خونه رو باز کرد و نشست...
یک تیکه چوب دمه دستش بود اونو برداشت و چندین بار تو زمین گل و آلود فرو کرد.... اما ناگهان حرکت سریع یک کرم خاکی انو ترسوند... یک جیغ کوتاهی کشید و پرید توی خونه رو در بست... چند لحظه که گذشت نفسش جا اومد به خودش گفت: راستی یک کرم به اون ریزی ترس نداره. من که دلم قرصتر این حرفاست...
با این فکر پاورچین پاورچین خودشو به حیاط رسوند نگاه دوباره به کرم انداخت وقتی دید دیگه وول نمیخوره رفت نزدیکشو چوبشو دوباره از رو زمین برداشت و شروع کرد به سر به سر گذاشتن با کرمها وقتی دور برشو نگاه کرد دید تعداد زیادی کرم روی زمین دارن ول ول میخورن مدتی سرشو به اذیت کردن کرما گرم کرد. اما خسته شد دوباره رفت داخل خونه. بی بی داشت چایی دم میکرد.سماور قل میزد. زهره از این صدا خوشش میومد چون همیشه ماه رمضون یادش میاورد که باباش موقع اذان از سرکار برمیگشتو با لحن خسته و مهربون به اون میگفت:دخترم زهره بی بی دستش بنده قربون دستت باباجون یک چایی برام بریز پیرشی انشالله. و بعد اون چایی به دستش میداد و چند لحظه بغلش میکرد. از فکر سماور بیرون اومد و باز رفت تو فکر کرما. هرچی فکر کرد نتونست بفهمه که چرا کرما بعد از بارون از خاک بیرون اومده بودن. نگاهی به بی بی کرد و بدون مقدمه با صدای بلند پرسید: راستی بی بی چرا بعد از بارون کرما از خاک ریختن بیرون؟
بی بی پس از چند لحظه مکث گفت: خب آخه بی بی جون لونشون پر آب شده. می دونی که آب بارون میره تو خاک وقتی هم که تو خاک رفت خونههاشون پر اب میشه اونوقت اونا دیگه نمیتوون نفس بکشند اینه که مجبورن خودشون برسونند به سطح زمین.تا بتونند نفس بکشند. زهره باز یک فکری کرد دویید بطرف جعبه اسباب بازیاش یک بیل پلاستیکی از تو اونا برداشت و بدو بدو رفت طرف کوچه بی بی صداش زد، گفت : بی بی جون کجا میری؟
زهره در حالی که بغض گلوشو گرفته بود داد زد: میرم برای کرما لونه بسازم اخه هیچکی به فکر اونا نیست...
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید....
افزودن دیدگاه جدید