- رادیو کودک
- مهدکودک های تهران
- مهدکودک و پیش دبستانی در نیاوران
- مهدکودک و پیش دبستانی در سعادت آباد
- مهدکودک و پیش دبستانی در شهرک غرب
- مهدکودک و پیش دبستانی در پاسداران
- مهدکودک و پیش دبستانی در تهرانپارس
- مهدکودک و پیش دبستانی در جردن
- مهدکودک و پیش دبستانی در میرداماد
- مهدکودک و پیش دبستانی در تهرانسر
- مهدکودک و پیش دبستانی در قیطریه
- مهدکودک و پیش دبستانی در سهروردی
- مهدکودک و پیش دبستانی در غرب تهران
- مهدکودک و پیش دبستانی در شرق تهران
- مهدکودک و پیش دبستانی در اقدسیه
- مهدکودک و پیش دبستانی در دولت
- مهدکودک و پیش دبستانی در مرزداران
- مهدکودک و پیش دبستانی در جنت آباد
- مهدکودک و پیش دبستانی در یوسف آباد
- مهدکودک و پیش دبستانی در شیخ بهایی
- مهدکودک و پیش دبستانی در میدان شهدا
- مهدکودک و پیش دبستانی در منظریه
- مهدکودک و پیش دبستانی در اختیاریه و منظریه
- مهدکودک و پیش دبستانی در بلوار کشاورز
- مهدکودک و پیش دبستانی در پونک و سردار جنگل
- مهدکودک و پیش دبستانی در پیروزی، نیروی هوایی
- مهدکودک و پیش دبستانی در شهر زیبا، سازمان آب
- مهدکودک و پیش دبستانی در میرزای شیرازی
- مهدکودک و پیش دبستانی در کرج، مهرشهر، منظریه
- مهدکودک و پیش دبستانی در الهیه
- مهدکودک و پیش دبستانی در شهران شمالی و جنوبی
- مهدکودک و پیش دبستانی در میدان توحید، ستارخان
- مهدکودک و پیش دبستانی در آیت اله کاشانی، سازمان برنامه
- مهدکودک و پیش دبستانی در ولنجک
- مهدکودک و پیش دبستانی در تجریش
- مهدکودک و پیش دبستانی در فرمانیه
- مهدکودک و پیش دبستانی در زعفرانیه
- مهدکودک و پیش دبستانی در حسین آباد، پاسداران
- قصه کودکانه
- روانشناس کودک
- مدرسه در نیاوران
- مشاوره تبلیغ مهدکودک و پیش دبستانی
- موز و لکنت زبان
سلام بر مادر و پدرهای عزیز
من دنبال یه مشاور یا روانشناس کودک در جنوب تهران حوالی میدان قزوین می گردم.
من در حوالی میدان قزوین تهران سکونت دارم و برای مشکلات جدی ای که پسرم پیدا کرده است.
پسر من اخیرا با رفتن به مدرسه خیلی دچار مشکلات متعدد مثل شب...
یک مار کوچولو بود که به تازگی از تخم بیرون آمده بود. مار کوچولو به اطرافش نگاه کرد و با خودش گفت اینجا چقدر قشنگه!
مار کوچولو مشغول گشت و گذار توی جنگل شد و حیوانات درخت ها و چمن ها را دید. تا اینکه به برکه ای رسید و عکس خودش را در آب دید. با خودش...
پدرام و پیروز دو برادری بودند که بیشتر وقتشان را با مادر بزرگ فخری می گذراندند.
مادر بزرگ مشغول خیاطی بود و می خواست برای نوه هایش دو تا پیرهن زیبا بدوزد. مادر بزرگ خسته شد و کنار چرخ خیاطی خوابش برد. گربه کوچولویی قرقره را برداشت و مشغول بازی شد،...
لیلا در فصل زمستان لباس های کمی می پوشید و گاهی در و پنجره را باز می کرد.
پدر و مادر لیلا همیشه به او توصیه می کردند که لباس بیشتری بپوشد و شعله بخاری را کم کند، اما لیلا گوش نمی داد و حسابی گاز را هدر می داد. تا اینکه خاله ی لیلا از روستایی که در...
مهدی کوچولو با پدر ومادرش در روستایی زندگی می کرد. مهدی کوچولو خواهر و برادری نداشت.
مهدی هر روز با پدرش گوسفندها را برای چرا به دشت می برد. یک شب مهدی کوچولو چشمش به ماه گرد و بزرگ افتاد و دلش خواست که ماه را برای خودش بردارد تا دیگر تنها نباشد....
ماه توی آسمان نشسته بود و ستاره ها دورش جمع شده بودند. ماه قرار بود که داستان تعریف کنه تا ستاره ها بخوابند.
ماه داستانش را تعریف کرد و همه ستاره ها خوابیدند بجز ستاره کوچولو. ستاره کوچولو خوابش نمی برد. ماه برای ستاره کوچولو لالایی خواند اما فایده...
جنگل سبز آروم و سرسبز بود. موش کوچولو و گنجشک کوچولو دو دوست بودند که هر روز با هم بازی می کردند.
یک روز که موش موشک با گنجشک کوچولو حسابی بازی کرده بود تشنه شون شد و هر دو برای خوردن آب به کنار برکه رفتند. دو تا دوست آب خوردند و توی آب به عکس...
سوسک کوچولویی بود که روی بدنش یک خال بزرگ داشت و به همین دلیل همه اون رو خال خالی صدا می کردند.
یک شب خال خالی توی آسمان ماه را دید و از دیدنش خیلی خوشحال شد و آرزو کرد که خودش یک ماه داشته باشد که یکهو چشمش افتاد به خال روی پشتش. خال خالی خیلی...
سوسک کوچولویی بود که روی بدنش یک خال بزرگ داشت و به همین دلیل همه اون رو خال خالی صدا می کردند.
یک شب خال خالی توی آسمان ماه را دید و از دیدنش خیلی خوشحال شد و آرزو کرد که خودش یک ماه داشته باشد که یکهو چشمش افتاد به خال روی پشتش. خال خالی خیلی...
لاک پشتی در گودال آبی در یک باغ زندگی می کرد.
در کنار این گودال ،بچه گربه بازیگوشی هم زندگی می کرد. لاک پشت هر روز توی باغ قدم می زد. یک روز بچه گربه کنجکاو لاک پشت را دید و خیلی تعجب کرد. بچه گربه می خواست با لاک پشت بازی کند اما لاک پشت سرش را...
توی یک مزرعه بزرگ ده تا جوجه با پدر ومادرشون یعنی خانم مرغه و آقا خروسه زندگی می کردند.
یک روز جوجه ها صدای خانم مرغه را شنیدند و پیش مادرشان رفتند اما خانم مرغه بی خبر ا زهمه جا تعجب کرد و گفت :من شما را صدا نکردم بعد صدای آقا خروسه را شنیدند و پیش...
رویا کوچولو خیلی منتظر رسیدن عید نوروز بود چون رویا دوست داشت به سفر برود.
رویا دوست داشت به شیراز و خانه عمه اش برود. عمه رویا یک دختر داشت که هم سن و سال رویا بود. رویا به پدر و مادرش گفت که دوست دارد به شیراز و دیدن عمه اش بروند اما فهمید که قرار...
مریم کوچولو با مشاهده عبادت های مادر و پدرش در ماه رمضان و با دیدن سفره های افطاری و سحری خیلی دوست داشت که روزه بگیرد.
مریم از مادرش خواست که به او اجازه بدهد که روزه بگیرد. مادر وقت سحری مریم را بیدار می کرد و به او اجازه داد که روزه کله گنجشکی...
سحر کوچولو قرار بود با پدر ومادرش به خانه مادر بزرگ برود.
سحر ازدیدن مادربزرگ و عمه زهرا خیلی خوشحال بود. اما آن شب عمه زهرا شیفت بود و خانه نبود. زهرا خیلی ناراحت شد چون دلش برای عمه اش تنگ شده بود. این برنامه در شب ولادت حضرت زینب و روز پرستار پخش...
پسر کوچولویی بود به نام بهادر که با پدر ومادرش درخانه ایی زیبا زندگی می کردند.
بهادر قرار بود که به مدرسه برود بنابراین با پدر و مادرش برای خرید کیف رفتند. بهادر صاحب یک کیف آبی شد. بهادر خیلی کیفش را دوست داشت اما کم کم با کیفش نامهربان شد.
داستان"...
محمدحسن مثل همه بچه ها خوب ومهربون بود. مادر محمد حسن قصد داشت برای خریدن نان برود.
محمدحسن به مادرش اصرار کرد که تنهایی برای خرید نان برود. نانوایی خیلی شلوغ بود و محمدحسن رفت و جلوی صف ایستاد. این برنامه در ایام پایانی سال پخش شده است.
داستان"...
مادرسجاد کوچولو خیلی خرید داشت .اونها می خواستند همه با هم به بازار بروند.
آنها مسیر را با اتوبوس رفتند. توی مسیر یک خانم با بار زیاد وارد اتوبوس شد. جایی برای نشستن نبود اما سجاد از جای خودش بلند شد تا خانمی که بزرگتر بود و از خرید بر می گشت بتواند...
علی کوچولو یک روز که از مدرسه آمد دایی اش به خانه آنها آمده بود. علی دایی اش را خیلی دوست داشت.
دایی برای علی یک سوت سوتک خریده بود. وقت دادن هدیه ،دایی از علی قول گرفت که وقت استراحت بزرگتر ها سوت نزند. نزدیک سال نو بود و مادر علی مشغول خانه تکانی...
خاله جون چادرش رو پوشید تا گردو بخره و خورشت فسنجون درست کنه.
خاله پیرزن گردوهایش را توی کیسه گذاشت اما توی راه چندتا ازگردو ها از کیسه بیرون افتاد. گردو ها تصمیم گرفتند گه قل بخورندو بروند سمت خانه خاله پیرزن.
داستان"خورشت فسنجون خاله جون" با اجرای...
توی یک ده قشنگ مردی زندگی می کرد که یک نانوایی داشت.
مرد روزی یک نان بزرگ پخت و به جنگل برد و پیش خودش گفت که این نان را به مهریان ترین حیوان جنگل خواهم داد. خارپشت،کلاغ، روباه و خرگوش و ... حیوانات مختلف با اصرار به مرد می گفتند که آنها مهربان ترین...
صفحهها
تازه ها