حسن پسر قصه ی ما پسر تنبل و چاقی بود که از قضا کچل هم بود.
حسن با مادرش زندگی می کرد اصلا کاری انجام نمی داد، دراز میکشید کنار تنور، میخورد و میخوابید
حتی برای خودش نمیرفت آب بیاره، مادرش رو صدا می کرد
همه ی مردم شهر حسن رو هم به خاطر کچل بودنش هم به خاطر تنبلی می شناختند
مادر حسن از تنبلی او دیگه خسته شده بود
خیلی فکرد کرد که برای این مشکلش چکار کنه و یک روزی فکر خوب به ذهنش رسید
صبح زود به بازار رفت و دو کیلو سیب سرخ و خوشمزه خرید و به خونه برگشت
سیب ها رو دونه دونه از لب تنور تا پشت در حیاط به فاصله، چند قدمی گذاشت
حسن که کنار تنور خوابیده بود بیدار شد و دید کمی اون طرف تر یه سیب قرمز خوشگل روی زمین افتاده
حسن که سیب خیلی دوست داشت دلش خواست که سیب رو بخوره
داد زد ننه حسن بیا این سیب رو به من بده
ننه حسن گفت که نمیتونه بیاد وخودت باید بری برش داری
حسن که هم گرسنه بود هم سیب خیلی دوست داشت، سینه خیز رفت جلو وسیب رو برداشت
همون جور که دراز کشیده بود، خورد وقتی داشت سیب رو میخورد دید کمی اون طرفتر یه سیب دیگه روی زمینه
با خودش گفت آخ جون یه سیب دیگه چون سیب اولی سیرش نکرده بود بازم ننه حسن رو صدا کرد ولی ننه نیامد مجبور شد که خودش بره و سیب رو برداره
تا غروب این کار ادامه داشت حسن یه سیب دیگه پیدا میکرد و ننه اش را صدا میکرد و نمیامد و مجبور میشد خودش بره برداره
ننه حسن هم از دور مراقب کارهای حسن بود تا اینکه حسن به پشت در حیاط رسید وسیبی که بیرون حیاط بود را برداشت
مادرش فورا در حیاط رو بست وحسن بیرون خونه مونده بود
حسن که دید مادرش در رو به روی اون بسته شوکه شد به در کوبید و التماس مادرش رو کرد که در رو براش باز کنه ولی ننه حسن گفت که دیگه باید خودت بری و کار کنی من تو رو به خونه راه نمیدم
تا کی میخوای پیش من بمونی وبیکار و بی عار باشی
باید بری و کاری پیدا کنی و خودت مراقب خودت باشی
حسن پشت در حیاط نشست و پیش خودش فکر کرد یه کم که بگذره ننه در رو برام باز میکنه ولی فایده نداشت
وقتی دید که در رو براش باز نمیکنه گفت پس کمی غذا بهم بده تا برم مادرش هم تخم مرغ ونون وکرنا گذاشت تو خورجین در رو کمی باز کرد وخورجین رو به حسن داد و سریع در رو بست
حسن هم خورجین رو برداشت و به راه افتاد رفت و رفت تا از شهر خارج شد
همین جور که داشت توی صحرای خارج شهر پیش میرفت یه لاکپشت رو دید اونو برداشت و گذاشت توی خورجینش و به راحش ادامه داد
کمی جلوتر که رفت یه پرنده لای شاخه های درخت گیر کرده بود و نمیتونست پرواز کنه حسن پرنده را نجات داد و گذاشتش تو خورجینش
هوا ابری بود و معلوم بود که به زودی باران گفت ببین من چه جوری از سنگ آب می گیرم و تخم مرغ رو تو دستش شکست وفرستاد تو قلعه دیو دیگه خیلی ترسیده بود
با خودش فکر کرد خوبه بگم نعره بکشیم اینو دیگه نمیتونه و گفت ببینیم نعره ی کی قوی تره و بعد یه نعره کشید
حسن از صدای نعره دیو داشت سکته می کرد ولی خودش رو جمع وجور کرد و گفت باشه خودت خواستی حالا من نعره میکشم و با تمام نیروش تو کرنایی که مادرش تو خورجین گذاشته بود دمید
آنچنان صدایی از کرنا بلند شد که گوش خود حسن هم درد گرفت
از صدای بلند کرنا باران شروع به باریدن کرد
حسن هم فوری لباسهاش رو از تنش در آورد و گذاشت زیرش و نشت روی لباسها
بارون اومد ولی چون حسن روی لباسهاش نشسته بود لباسها خشک بودند وبعد از بارون تنش کرد وبه راهش ادامه داد
همینجور که داشت میرفت به یه دیو رسید دیوه به حسن نگاه کرد و گفت چرا تو لباسهات خیس نشده تا همیتن چند دقیقه پیش داشت بارون میبارید
حسن گفت مگه نمیدونی که بارون نمیتونه شیطان رو خیس کنه
دیو گفت یعنی تو شیطانی پس بیا با هم زور آزمایی کنیم
دیو اینو گفت و یه سنگ از روی زمین برداشت و تو دستش گرفت و فشار داد وخوردش کرد سنگ چند تیکه شد
حسن هم دستش رو تو خورجینش کرد و کمی آرد رو تو دستش گرفت و مثلا فشترش داد وبه دیو نشون داد
دیو ترسیده بود فکر کرد حسن سنگ رو اینقدر تونسته خوردش کنه و پودر بشه
دیوه گفت بیا سنگ پرتاب کنیم ببینیم سنگ کی دورتر میره و یه سنگ برداشت وبا تمام نیروش پرتاب کرد سنگ رفت و خیلی خیلی دور شد
حسن هم دستش رو تو خورجینش کرد و پرنده رو برداشت و به سرعت پرتابش کرد
پرنده هم با سرعت پرید و رفت تا دیگه دیده نمیشد دیو که اینو دید با خودش گفت راست میگه این خود شیطانه و فرار کرد و رفت
وقتی دیو رفت حسن هم راه افتاد و رفت تا اینکه به یه قلعه بزرگی رسید
در قلعه رو زد و منتظر شد
صدای کلفتی از داخل قلعه گفت کیه داره در میزنه
حسن از شنیدن این صدا جا خورد ولی به خودش مسلط شد و با صدای کلفتی گفت: من شیطانم تو کی هستی صدا از داخل قلعه گفت من پادشاه دیوها هستم.
حسن با همون صدای کلفت گفت خوب شد پیدات کردم
مدتهاست که دارم دنبالت میگردم دیو ترسیده بود ولی به روی خودش نیاورد
گفت برو پی کارت من اصلا حوصله ندارم و میزنم ناقصت می کنم و یه شپش کنده از سرش رو به حسن نشون داد و گفت ببین این شپش سره منه، ببین چقدر بزرگه
حسن کچل گفت اگه راست میگی بیا زور آزمایی کنیم بعد دستش رو کرد تو خورجینش و لاکپشت رو از توی خورجین بیرون آورد و گفت ببین این شپش سره منه و لاک پشت را فرستاد تو قلعه دیو که لاکپشت رو دید با خودش گفت وقتی شپش سرش به این بزرگیه خودش چقدره
دیو برای اینکه کم نیاره گفت ببین من چه جوری این سنگ رو تو دستم خورد می کنم و سنگی رو تو دستش خاک کرد
حسن هم گفت ببین من چه جوری از سنگ آب میگیرم وتخم مرغ رو شکست و از زیر در فرستاد تو قلعه
دیو که اینو دید خیلی ترسید با خودش فکر کرد بزار نعره بکشم شاید اینو دیگه نتونه و گفت ببین من چه نعره ای میتونم بکشم و بعد آنچنان نعره ایی کشید که حسن داشت سکته میکرد ولی خودش رو جمع وجورد کرد
گفت حالا به نعره ی من گوش کن وبا تمام نیروش توی کرنایی که مامانش براش تو خورجین گذاشته بود
دمید آنچنان صدایی از کرنا بلند شد که خود حسن هم ترسیده بود
پادشاه قولها هم باشنیدن این صدا پا به فرار گذاشت و با تمام توانش شروع به دویدن کرد و از اونجا دور شد ودیگه هم برنگشت حسن وقتی دید دیو فرار کرد رفت تو قلعه
قلعه بسار زیبا بود باغ زیبایی داشت وسط باغ قصر زیباتری بود توشم پر بود از طلا و جواهرات و غذاهای خوشمزه
حسن برای خودش صاحب قصر پر از جواهر وطلا شده بود باغ قشنگی داشت
غذاهای رنگ وبارنگ حسن برای خودش خانی شده بود یه چند وقتی برای خودش تو این قصر خورد و خوابید
بعد یه روز رفت برای ننه ش تعریف کرد که چی شده و الان کجا زندگی میکنه بعد دست ننه اش رو گرفت
اون رو به قصرش برد وقصر رو به مادرش نشون داد
ننه حسن وقتی قصر رو دید و فهمید که حسن دیگه میتواند از پس خودش بربیاد
به حسن گفت باید زن بگیری و برای خودت خانواده داشته باشی
ننه حسن به زودی برای حسن زن گرفت و یه عروسی مفصل هم تو قصرشون گرفتند و به خوبی وخوشی کنار هم تو اون قصر زیبا زندگی کردند