روزی روزگاری در دل یک جنگل، یک برکه ی کوچک و زیبا بود که ماهی ها، قورباغه ها، و خرچنگ های زیادی در آن زندگی میکردند.
دو ماهی به اسم های "بادی" و "بودی" هم در این برکه زندگی میکردند که از همه ی ماهی ها بزرگتر و زیباتر بودند. و به همین دلیل به ظاهر زیبایشان مینازیدند.
در این برکه یک قورباغه هم به همراه همسرش زندگی میکرد به نام "قوری" که بسیار قورباغه ی باهوشی بود.
بادی و بودی با قوری و با همه ی حیوانات برکه دوست بودند و با آرامش باهم زندگی میکردند.
یک روز نزدیک های غروب که همه ی ماهی ها و قورباغه ها و خرچنگ ها مشغول بازی بودند، دو ماهیگیر که از ماهیگیری کنار رودخانه برمیگشتند، در حال عبور از آن نزدیکی ها بودند.
ماهیگیرها چشمشان افتاد به ماهی ها و قورباغه ها که از توی آب میپرند بیرون و باهم مسابقه میدادند تا ببینند کدام از همه بلندتر میپرد.
یکی از ماهیگیرها گفت: "عجب ماهی های خوشگلی! اینجا کلی ماهی و قورباغه و خرچنگ هست. بیا اینها رو بگیریم و با خودمون ببریم."
ماهیگیر دیگر گفت: "الان داره شب میشه و بار ما هم سنگین هست. بیا برویم و فردا صبح برگردیم"
ماهیگیر اول قبول کرد و هردو به سمت خانه رفتند.
قورباغه که مکالمات دو ماهیگیر را شنیده بود به بقیه ی دوستانش گفت: "شنیدید چه گفتند؟ اونها فردا برمیگردند تا ما را با خودشان ببرند. باید امروز به جای امنی فرار کنیم."
اما بادی و بودی گفتند: "چی؟ بخاطر حرف دوتا ماهیگیر خانه ی قشنگمان را بگذاریم و برویم؟ نه هرگز. شاید اصلا برنگردند. تازه اگر برگردند هم ما هزار راه بلدیم که از تور آنها فرار کنیم."
بقیه ی ماهی ها و خرچنگ ها هم به حرف بادی و بودی گوش کردند و در برکه ماندند.
اما قورباغه به همراه همسرش از برکه رفتند تا جای امنی برای ماندن پیدا کنند.
فردا صبح ماهیگیرها برگشتند و تور خود را درون برکه پهن کردند، ماهی ها هرکاری کردند نتوانستند خود را نجات بدهند. بادی گفت: "نخ های این تور خیلی محکم است. نمیتوانیم آنها را پاره کنیم."
همه ماهی ها و خرچنگ ها نگران و ناراحت بودند که متوجه شدند قوری با کلی پرنده به سمت برکه آمده و پرنده ها با نوک زدن ماهیگیرها را ترساندند و فراری دادند.
به این ترتیب ماهی ها و بقیه حیوانات نجات پیدا کردند و کلی از قورباغه تشکر کردند، و فهمیدند که باید در مواقع خطر احتیاط کنند و حواسشان را جمع کنند.
افزودن دیدگاه جدید