مینا کوچولو آرزو داشت که به آسمان برود و به یک ستاره تبدیل بشود و از آنجا بتواند همه جا را ببیند.
مینا کوچولو هر شب با ستاره ها حرف می زد تا خوابش ببرد. یک شب که مینا با ستاره ها حرف می زد دو ستاره از پنجره داخل آمدند....
در این صفحه صدها قصه کودکانه صوتی ویژه را می توانید مشاهده کنید. این قصه های صوتی قصه های ویژه ای هستند که برای گوش کردن و دانلود آن ها نیاز دارید اشتراک ماهیانه خریداری کنید.
مینا کوچولو آرزو داشت که به آسمان برود و به یک ستاره تبدیل بشود و از آنجا بتواند همه جا را ببیند.
مینا کوچولو هر شب با ستاره ها حرف می زد تا خوابش ببرد. یک شب که مینا با ستاره ها حرف می زد دو ستاره از پنجره داخل آمدند....
بیتا کوچولو یک دختر خوب و مهربان و کمک رسان بود . همه از دست کارهای خوب او راضی بودند. فقط یک عادت بد داشت.
بیتا کوچولو از جلو ی هر مغازه ایی که رد می شد دلش می خواست خرید کند و آنقدر جلوی مغازه اصرار می کرد که مادرش...
توی خونه رضا کوچولو خیلی خبرها بود. جواد، برادر رضا کوچولو می خواست به کلاس پنجم بره و خانواده برای خرید لوازم مدرسه به بازار رفتند.
مادر و پدر برای جواد و رضا وسایل مدرسه خریدند .رضا کوچولو دوست داشت که به مدرسه برود...
یکی از صبح های پاییزی که خورشید وسط آسمون رسید، یک تکه ابر اومد و جلوی خورشید رو گرفت.
خورشید خانم صبر کرد تا ابر حرکت کند، اما ابر حرکت نمی کرد. خورشید خانوم به ابر گفت بیا با هم بازی کنیم.ابر قبول کرد و به ابر گفت بیا...
حنانه کوچولو توی یک خانه با پدر و مادر و مادربزرگ و برادر کوچکش زندگی می کرد.
داداش حنانه آنقدر کوچک بود که فقط شیر می خورد و می خوابید. یک روز که خانم همسایه حالش خیلی بد بود و مادر بزرگ هم خانه نبود. مادر مجبور شد که...
کنجشک و کبوتر دو دوست بودند که نزدیک یکدیگر زندگی می کردند، تا اینکه کبوتر قرار شد، مثل پرنده مهاجر سفر کنه و کبوتر قول داد که به زودی پیش اون برگردد.
در این برنامه، خانم نشیبا داستانی می گویند که به دورشدن دوستان از...
صبح یک روز خوب بهاری، خرگوش کوچولو با صدای در بیدار شد و دید که سنجاب کوچولو آماده گردش رفتنه و منتظر او ایستاده است. خرگوش حسابی تعجب کرد و به دنبال مادرش رفت تا دلیل این همه سر و صدای آن روز را بفهمد.
خرگوش کوچولو...
آسمون غمگین بود و دوست داشت گریه کند .آسمون آنقدر دلش گرفته بود که بالاخره گریه کرد و باران همه جا را خیس کرد.
پیرمرد مهربان کشاورز از آسمون پرسید که چرا ناراحتی و بغض داری ؟ چرا توی این فصل گرما داری می باری؟ آسمون...
موش کوچولو داستان ما خیلی دوست داشت که حیوانات جنگل را از نزدیک ببیند. اما چون خیلی کوچک بود پدر و ماردش به او اجازه نمی دادند.
اما یک روز موش کوچولو بدون اجازه پدر و مادرش بیرون رفت و در جنگل گم شد. موش کوچولو محو...
پسر کوچولویی بود به نام امیرعلی که خیلی مودب و خوب بود. فقط یه عادت بدی داشت و اونهم این بود که صبر نداشت.
امیرعلی هر وقت کاری می خواست انجام بده عجله داشت و همش می گفت حوصله ام سر رفته. یک روز که مادر بزرگ برای پختن...
زمستان به جنگل رسیده بود. خانواده مورچه توی خونه گرم و نرمشون بودند و خیالشون از آذوقه زمستان راحت بود.
شب هوا ابری بود و بارون بارید و آقا ملخه به آقا مورچه خبر داد و خانواده مورچه را به خانه خودش برد. اما خانه آنها پر...
سعید خواهر و برادری نداشت و با پدر و مادرش زندگی می کرد البته مادر بزرگش هم با آنها بازی می کرد.
یک روزسعید کوچولو، گربه ایی را توی حیاط دید و از مادر بزرگش اجازه گرفت و برای بازی به حیاط رفت. گربه کوچولو پاهاش زخمی شده...
یاسمن تنها بچه خانواده بود و دوستی هم نداشت. اونها توی یک مزرعه زندگی می کردند.
یاسمن با حیوانات مزرعه بازی می کرد. اما یک روز حوصله نداشت ،لبه پله ها نشست و با جوجه ها هم بازی نکرد. خانم مرغه پیش او رفت و گفت چرا امروز...
کنار برکه ایی چهار تا دوست با هم بازی می کردند. قورباغه، مورچه، زنبور و موش کوچولو.
قورباغه یک روز به همه گفت من از همه شما قویتر هستم چون هم توی آب و هم توی خشکی زندگی می کنم. زنبور گفت من عسل درست می کنم و پرواز می...
پنگوئن کوچولویی با پدر ومادرش در یک جای سرد زندگی می کرد. پنگوئن کوچولو هر روز روی یخ ها حسابی بازی می کرد.
یک روز پنگوئن کوچولو در حالی که روی یک تکه یخ نشسته بود تکه یخ از بقیه یخ ها جدا شد و روی آب به راه افتاد. تکه...
رضا کوچولو قرار بود با پدر ومادر و مادربزرگش برای میلاد امام رضا به مشهد بروند و رضا خیلی خوشحال بود که به مسافرت می روند.
رضا کوچولو که نمی دانست مشهد کجاست، بنابراین از مادر بزرگش پرسید چرا به مشهد می رویم، و مادر...
کنار برکه ایی قورباغه ایی به نام قورک زندگی می کرد که خیلی خوب و مهربون بود و فقط یه ایراد داشت اونم اینکه سلام نمی کرد.
قورک سلام نمی کرد چون خجالت می کشید و همیشه سرش را پایین می انداخت. حیوون ها هر کدام سعی می کردند...
توی گودال آبی سه تا قورباغه زندگی می کردند. از این سه دوست، دو قورباغه هر روز دنبال مگس می گشتندو می خوردند. اما قورباغه سوم دوست داشت زنبور بخورد.
قورباغه داستان ما هنوز زنبور ندیده بود، ولی یک روز که قورباغه، توی جنگل...
چند قورباغه کنار برکه ایی زندگی می کردند و خیلی خوش اخلاق و مهربان با هم بازی می کردند.
اما قورباغه ایی به نام قورقوری بود که بد اخلاق بود وبا دوستانش بازی نمی کرد. دوستان قور قوری هر بار برای بازی و یا پیدا کردن غذا...
قورباغه سبزی کنار برکه ایی با دوستانش زندگی می کرد.
یک روز وقتی قورباغه کوچولو داشت توی جنگل راه می رفت بلوطی توی سرش خورد وقورباغه که سرش کمی درد گرفته بود داد زد فرار کنید که یک حیوان خطرناک به جنگل آمده است. حیوانات...
زیر آسمان آبی رنگ قشنگ دهکده ایی بود که همه حیوانات نقشی در انجام کارهای دهکده داشتند.
در این دهکده یک گودال بزرگ بود که چند قورباغه در آن زندگی می کردند.یک روز گوشه ایی از دهکده دود سیاهی بلند شد، قورباغه های داخل...
یک روز که آقا قورباغه توی آینه خودش را دید با خودش گفت من باید قویترین حیوان جنگل بشم. به همین خاطر راه افتاد به سمت جنگل.
قورباغه در جنگل پیش خرگوش و سنجاب و فیل و آهو و حیوانات دیگر رفت و از همه آنها پرسید که چه غذایی...
شتر کوچولو و مادرش توی ظهر بیرون آمده بودند و شتر کوچولو سایه خودش را روی زمین دید تعجب کرد که دوتا کلاه بزرگ روی پشتش برای چیست.
شتر کوچولو دیگه خجالت می کشید که از خانه بیرون برود و حیوانات دیگر او را مسخره کنند. شتر...
توی یک شهر شلوغ که پر از ماشین بود، یک چراغ راهنمایی بود که کارشو دوست نداشت و دلش می خواست یک ماشین بشه.
چراغ راهنمایی سر چهارراه با حسرت تاکسی ها رو نگاه می کرد و همیشه وقتی تاکسی ها به چهاراه می رسیدند چراغ را برایش...
میمون کوچولویی بود که هر کس کاری به او می سپرد، پشت گوش می انداخت و فراموش می کرد.
آهو خانم یکبار از میمون کوچولو خواست که سبد میوه برای آهو خانوم بچیند. اما به دنبال بازی رفت و فراموش کرد.
داستان"هر کاری وقتی...
شب بود و همه مردم در خواب بودند. ماه آسمان به ستاره ها گفت همه چشم هایتان را ببندید تا یک قصه خوب از خورشید خانوم برایتان بگویم.
ستاره کوچولو اما خوابش نمی برد. بیدار ماند و منتظر شد تا خورشید را ببیند. ماه به ستاره...
مینو کوچولو یه دختر خوب و مودب بود و گل ها رو خیلی دوست داشت و هرروز به گل ها آب می داد.
یک روز بهاری از صبح تا بعد از ظهر باران بارید و عصر که مینو برای دیدن گل ها رفت دید که چند تا کرم کوچولو کنار باغچه افتادند. مینو...
گوساله شکمویی بود که هر چه می خورد سیر نمی شد و گوساله دائم در مزرعه می چرخید و دنبال غذا می گشت.
گوساله پیش سگ مزرعه رفت و به زور از او تکه ایی استخوان گرفت، اما استخوان دندان هایش را به درد آورد. پیش قورباغه رفت و مثل...
توی یک جنگل بزرگ، حیوانات کنار هم در صلح و صفا زندگی می کردند. فقط گوزنی بود که خیلی با بقیه حیوانات نمی جوشید و همیشه تنها بود.
حیوانات فکر می کردند که شاخ بلند خیلی دوست ندارد با آنها بازی کند. بنابراین کسی به سراغش...
توی یک جنگل بزرگ، حیوانات به خوبی و خوشی با هم زندگی می کردند و هر موقع کسی به کمک احتیاج داشت به او کمک می کردند.
روزی خانم مرغه دور لونه اش می دوید و هی شعر می خوند و می گفت" قدقد قدا یه بچه دارم سفید و قشنگ بی سر و...
لک لکی بود که برای حیوانات جنگل داستان تعریف می کرد و هر روز حیوانات زیادی برای شنیدن داستان هایش جمع می شدند.
در بین این حیوانات گنجشکی بود که هر روز برای شنیدن داستان می آمد ولی تا خاله لک لک شروع می کرد به تعریف...
قورباغه کوچولویی کنار برکه ایی زندگی می کرد و هوای گرم را خیلی دوست داشت.
پرستو های کنار برکه که کم کم متوجه آمدن فصل پاییز شده بودند، قصد داشتند به جنوب بروند، لک لک ها هم قصد داشتند به جنوب بروند. قورباغه کوچولو از...
سروش و نیما دوتا برادر بازیگوش و مهربون بودند. یک روز که قرار بود برای دیدن مادربزرگ بروند خیلی خوشحال شدند، چون بچه های فامیل همه قرار بود بیایند.
مادر به بچه ها گفت مراقب تمیزی لباسهایتان باشید که قرار است چند جای...
سگ گله صاحب سه توله خوشگل شد و حیوانات مزرعه و بیش از همه پدر و مادرتوله ها بسیار خوشحال شدند. اسم توله ها را پشمی و ببری و خاکستری گذاشتند.
توله ها که کمی بزرگ شدند، قرار شد که خاکستری و پشمی از گاو و گوسفندها مراقبت...
خانم خرسه در یک روز خوب آفتابی به همه حیوانات گفت بیایید با هم کنار رودخانه غذا بخوریم.
خانم خرسه به حیوانات گفت ناهار خودتان را بیاورید تا کنار رودخانه با هم غذا بخوریم و حیوانات یکی یکی آمدند ولی ناهار نیاورده بودند....
یک دختر خوب و مودب و مهربانی به نام سارا بود. سارا کوچولو صاحب یک برادر کوچولو شده بود.
سارا از وقتی برادر کوچولوش به دنیا آمده بود ناراحت بود و همیشه اخم می کرد و توی اتاقش می رفت و دوست نداشت که کسی داداش کوچولو را...
آپارتمان سینا کوچولو توی یک شهر بود و سینا با پدر ومادرش زندگی می کرد.
یک روز خانم همسایه زنگ خانه سینا را زد و گفت که من پشت در مانده ام و کلید ندارم. خانم همسایه میوه و شیرینی ایی که خریده بود را خانه آنها گذاشت تا...
مهسا دختر کوچولوی خیلی خوبی بود که فقط یه عادت بد داشت.
مهسا مراقب کارهاش بود و فقط گاهی اسراف می کرد. مهسا برای هر مهمانی لباس جدید می خواست و لباس های تکراری نمی پوشید.
داستان"پیراهن زیبا" با اجرای خانم مریم...
در زمانهای قدیم کنار یک رودخونه پیرمرد مهربونی با پسر چوبی اش زندگی می کرد. پیرمردهمیشه دوست داشت که یک پسر داشته باشد.
یک روز پیرمرد، عروسک چوبی ایی درست کرد و اسمشو گذاشت پینوکیو.پیرمرد پینوکیو رو به جای پسرش قبول کرد...
هفت جوجه اردک در کنار یک مزرعه زندگی می کردند. رو به روی مزرعه دشتی بود که رودخونه ایی در آن جریان داشت.
یک روز یکی از جوجه ها به بقیه گفت بیایید با هم به رودخانه برویم و همه جوجه ها قبول کردند. بچه ها روی تخته ایی...