صدها قصه کودکانه صوتی ویژه

در این صفحه صدها قصه کودکانه صوتی ویژه را می توانید مشاهده کنید. این قصه های صوتی قصه های ویژه ای هستند که برای گوش کردن و دانلود آن ها نیاز دارید اشتراک ماهیانه خریداری کنید.

توضیحات بیشترتوضیحات کمتر

تب‌های اولیه

خانواده علی کوچولو تازه خونشونو عوض کرده بودند و به همین خاطر باید مدرسه علی کوچولو هم عوض می شد.

علی دوست نداشت خانه و مدرسه اش تغییر بکند و می ترسید که نتواند دوست پیدا کند. اما کم کم علی دوست های زیادی پیدا کرد....

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

سعید کوچولو روزها با توپش توی حیاط بازی می کرد. اما یک بار توپ با شوت سعید کوچولو افتاد جلوی پای رفتگر محله و رفت توی کوچه.

سعید کوچولو خجالتی بود و روش نمی شد بره و توپ خودش رو از رفتگر محله بگیره. مادر سعید می خواست...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

مدینه یکی از شهرهای خیلی گرم بود و شهری بود که امام علی علیه السلام در آنجا زندگی می کردند.

حضرت علی زنی را دید که مشک سنگین آبی را حمل می کرد، حضرت با او کمک کرد و مشک را تا خانه اش رساند. حضرت فردای آن روز سبدی آذوقه...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

کنار یک خیابان شلوغ یک سطل آشغال بود که همیشه مشغول تماشای مردم بخصوص بچه ها بود.

هر وقت هم حوصله اش سر می رفت با آجرهای دیوار روبه رو حرف می زد و از قدیم ها تعریف می کرد. یک روز سطل آشغال ناراحت بود و غمگین بود، چون...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

یک روز عمه طاهره به دیدن نیما کوچولو و خانواده اش آمده بود. عمه طاهره یک پسر کوچولو به نام پارسا داشت که کمی بهانه گیر بود.

در این داستان خانم نشیبا داستانی در مورد غرغرهای بچه ها و بهانه گیری های گاه و بیگاهشون و نحوه...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

توی جنگل بزرگی خرگوشی با مادرش زندگی می کرد. قندک کوچولو از خونه برای بازی بیرون آمد و حسابی بازی کرد و وقتی خسته شد تصمیم گرفت به خانه بر گردد.

اما قندک راه لانه اش را گم کرده بود. قندک از حیوانات کمک گرفت تا بتواندراه...

همه حیوانات جنگل در جست و خیز بودند هوای بهاری همه حیوانات را سر ذوق آورده بود. تا اینکه خانم گوزن از راه رسید.

خانم گوزنه به جمع حیواتات رفت و گفت که خبر مهمی دارد. خانم گوزنه خبر داد که جنگل آنها یک مهمان جدید دارد....

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

یه روز مداد زرد بلند شد و به بقیه مداد ها گفت بیایید همه با هم نقاشی بکشیم.

هر کدام از مدادها روی کاغذ نقاشی کشیدند. مداد قرمز گل ،مداد سبز درخت و مداد قهوه ایی تنه درخت کشید.مداد صورتی گل و خلاصه همه مداد ها نقاشی...

مهتاب کوچولو با خانواده اش در ایام عید به شیراز رفته بود همه منتظر رسیدن بهار بودند. مهتاب کوچولو فکر می کرد بهار خیلی دیر کرده است.

شهر شیراز هوا خوب بود و مهتاب کوچولو آمدن بهار را حس کرده بود اما به شهر خودشان که...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

یک دریای بزرگ بود که ماهی های قشنگ و رنگارنگ داشت.

توی دریا خونه ایی بود، که از صدف ساخته شده بود و ماهی ایی طلایی و نقره ای زیبایی توی خونه زندگی می کرد. ماهی کوچولو همیشه زیر نور ماه می درخشید به همین خاطر ماهی های...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

مهربون و نامهربون دو پرنده بودند که خیلی شبیه هم بودند و هر دو به زیبایی آواز می خواندند.این دوتا پرنده با هم برادر بودند

اما تنها تفاوت این دو در مهربانی و خوش اخلاقی و اخمو بودن و بد اخلاقی آنها بود. یک روز سر چشمه...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

در زمان های خیلی قدیم پیرمردی بود که کنار رودخانه ایی زندگی می کرد و هر روز از صبح تا شب کنار رودخونه می نشست تا چندتا ماهی بگیرد.

روزی مرغ ماهیگیری کنار پیرمرد نشست و به پیرمرد گفت: این ماهی را برای چه می خواهی؟ مرد...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

ننه پینه دوز توی یه باغچه زندگی می کرد و هر روز توی باغچه می نشست و کفش می دوخت. کفش های رنگارنگ و زیبا.

ننه پینه دوز یک شب زیر کرسی مشغول دوختن کفش بود که ملخک محکم به در زد و گفت ننه پینه دوز بیا بیرون من می خواهم توی...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

خرگوش ها هر وقت دور هم جمع می شدند با هم یک مسابقه می دادند.

آن روز هم خرگوش ها برای مسابقه دو آماده می شدند. برفی و قندی از همه خرگوش ها زرنگ تر و فرزتر بودند و از همه بیشتر هم برای مسابقه هیجان زده بودند. همینطور که...

مریم نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

توی یک روستا پسر شیطون و با نمکی بود به نام نمکی. که گاهی همسایه ها از دست کارهایش کلافه و عصبانی می شدند.

یک روز که یکی از همسایه ها در حال پختن رب گوجه بود، توپ توی حیاط خاله مروارید افتاد...

اما خدا رو شکر توپ...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

توی داستان ما خونه ایی هست که همه مشغول تمیز کردن و نظافتش هستند. اگه گفتید چرا؟ چون خانوم بهار داره میاد.

علی کوچولو تصمیم گرفت امسال خودش اتاقش رو مرتب و تمیز کنه که یک جفت کفش زیبا و نو زیر تختش پیدا کرد. این برنامه...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

توی روستایی زیبا، پسری با پدر ومادرش زندگی می کرد.

هادی یک توپ خوب داشت که گاهی با خودش یا گاهی با دوست هاش بازی می کرد. یک بار که هادی برای بازی به کنار رودخونه رفته بود توپش توی آب افتاد و آب توپ را با خودش برد.

...
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

دختر خوبی به نام اکرم بود که همیشه کارهای خوبی انجام میداد و همیشه مرتب و منظم بود.

یک روز صبح اکرم کوچولو صدای حرف زدن مادرش با تلفن را شنید و متوجه شد که آنها برای ناهار مهمان دارند و دختر خاله و هم بازیش بزودی به...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

خرگوش کوچولو خیلی دوست داشت برای مادرش هدیه ایی تهیه کند.

مادر خرگوش کوچولو هر روز به مزرعه می رفت و چون سبد نداشت به سختی محصولات مزرعه را با خودش بر می گرداند. به همین خاطر خرگوش کوچولو تصمیم گرفت برای مادرش یه سبد...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

ریحانه مادر بزرگ مهربانی داشت که هفته ایی یکبار با مادر و پدرش، برای دیدن مادر بزرگ به خانه او می رفتند.

ریحانه و پدر ومادر و مادربزرگش در شب شهادت حضرت علی برای پخش کردن نذر مادر بزرگ به مسجد رفتند و ریحانه به مادر...

حسن کوچولو یک روز توی مدرسه شنید که قراره مسابقه خواندن قرآن و حفظ کردن قرآن برگزار بشود.

پدر حسن اسم او را در کلاس حفظ قرآن مسجد نوشت و حسن شروع به حفظ قرآن کردند. این برنامه در ایام ماه مبارک رمضان تهیه و تولید شده...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

علی کوچولو با پدر و مادرش برای دیدن مادر بزرگ رفتند. مادر بزرگ یک دیگ بزرگ روی اجاق گذاشته و در حال پختن غذای نذری بود.

علی از مادر بزرگ پرسید چرا غذای نذری درست می کنیم؟ و به چه کسانی باید نذری بدهیم؟ مادر بزرگ با...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

در یک روستای زیبا خونه های قشنگی در کنار یک دشت سرسبز قرار داشت. .گوسفندهای ده برای چرا باید به دشت می رفتند و علف می خوردند.

اهالی روستا تصمیم گرفتند برای گوسفندها و بزها یک چوپان انتخاب کنند. حسن هر روز حیوانات را به...

مریم نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

مینا و نرگس دو دختر خاله بودند که همدیگرو خیلی دوست داشتند و با هم بازی می کردند.

هر سال بعد از ماه رمضان همه فامیل توی خانه دایی جان جمع می شدند و نرگس و مینا بسته های نقل و آجیل مشگل گشا درست می کردند و به مهمانها می...

سگ کوچولویی در بیشه ایی زندگی می کرد، که دوست داشت صاحب همه خوراکی ها و وسایل بازی ها باشد.

هاپو کوچولو داستان ما، یک روز برای پیدا کردن خوراکی رفت. توی راه خرگوشی دید که هویج با خودش داشت و از خرگوش خواست که هویجش را...

مریم نشیبا
۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

چند وقتی بود که هوا سرد شده بود. و مردم لباس گرم می پوشیدند. و برگ درخت ها ریخته بود.

حتی صدا ها هم عوض شده بود، به جای بلبل ها کلاغها می خواندند. یک روز سرد پاییزی آقا کلاغه خیلی قار قار می کرد،مینا دنبال کلاغه گشت تا...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

مجید کوچولو عاشق تابستون بود چون می تونست با پدرو مادرش بارها به دیدن مادر بزرگش به شهر دیگری بروند.

یک بار که با پدر و مادرش داشتند به دیدن مادربزرگ می رفتند از کنار رودخانه ایی گذشتند و مجید از پدرش خواست که برای بازی...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

در یک مزرعه چندین درخت با هم زندگی می کردند. یکی از این درخت ها درخت سیب بود. هر روز یکی از میوه های درخت سیب به نام سیب لپ قرمزی با نسیم بازی می کرد.

یک روز بعد از رفتن نسیم سر و کله کرمی کنار درخت پیدا شد و با دیدن...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

توی یک باغ خیلی قشنگ، زیر آسمان آبی و آفتابی حیوانات با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند.

برگ های چنار آرزوی پرواز داشتند و دلشان می خواست مثل پرنده ها پرواز کنند. باد که صدای برگ ها را شنید به آنها مژده داد که به...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

پویا و نیما دو برادر دو قلو هستند که شش سالشونه و هنوز به مدرسه نرفته اند.

یک روز خاله بچه ها با پسرش به اسم امید به دیدن آنها آمدند و چند روزی پیش آنها ماندند. پویا ونیما همیشه خودشان کارهای خودشان را انجام می دادند....

سارا کوچولو قرار بود که به خانه خاله اش برود و مادرش هم قرار بود یک پیراهن زرد قشنگ برای او بدوزد. مادر سارا پیراهن را دوخت و یک ستاره نقره ایی روی پیراهن او بود.

ستاره کوچولو که از آسمان آمده بود چند روزی، روی لباس...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

کنار رودخانه ایی حلزون کوچکی در گلبرگ گلی زندگی می کرد. هر روز صبح حلزون بعد از بیدار شدن و دست و رو شستن صدف خودش را در می آورد و به گردش می رفت.

همه حیوانات بجز حلزون با هم دوست بودند و فقط حلزون با کسی دوست نبود. یکی...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

توی جنگل بزرگی خاله جغده زندگی می کرد که همه حیوانات او را خیلی دوست داشتند. خاله جغده به تازگی صاحب یه جغد کوچولو شده بود و مثل همه جغدها روزها می خوابیدو شبها بیدار بود.

جغد کوچولو برای همین هم خورشید خانوم رو دوست...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

نسترن کوچولو پیراهن چین داری داشت که سوغاتی مکه بود و خاله اش آن را برای او آورده بود و نسترن پیراهن را خیلی دوست داشت.

نسترن همیشه خودش پیراهن چین دارش را می شست و اتو می کرد. یک روز که نسترن پیراهنش را شسته بود و برای...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

مورچه کوچولویی بود که دوست نداشت کار کند و فقط دوست داشت استراحت کند هر چقدر هم که پدر و مادر مورچه کوچولو به اومی گفتند در فصل بهار ما باید کار کنیم تا در زمستان مشکلی نداشته باشم مورچه کوچولو گوش نمی داد که نمی داد.

...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

کرم ابریشمی بود که هر شب توی ایوان با ستاره ها حرف می زد و بعد می خوابید و هر شب خواب های عجیب و غریب می دید.

دوستان کرم ابریشم به او می گفتند که بهتر است توی اتاق بخوابد تا خواب های عجیب و غریب نبیند. یک روز صبح که کرم...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

گل سرخ زیبایی روی تپه ایی کنار نهری قرار داشت. گل با همه مهربان بود و حیوانات و افراد دهکده او را خیلی دوست داشتند.

گل سرخ چند روزی ناراحت به نظر می رسید. دختر کوچکی به نام سارا دوست گل سرخ بود و همیشه با هم صحبت می...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

پرده ایی حصیری روی پنجره خانه قدیمی روی دیوار بود پرده حصیری آرزو داشت که از آنجا برود. روزی صاحبخانه پرده جدیدی گرفت و پرده حصیری را از روی دیوار برداشت.

پسر بچه ایی بعد از مدتها سراغ حصیر رفت و چند تا از چوب های حصیر...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

توی جنگل داستان ما حیوانات به خوبی و خوشی زندگی می کردند. از میان این جنگل رودخانه ایی می گذشت.

توی جنگل خرگوشی بود که همه حیوانات دوستش داشتند. خانم خرگوشه صاحب دوتا بچه به اسم خال خالی و تپلی شده یود. تپلی هرچی که...

۰۰:۰۰
۰۰:۰۰

علیرضا و امیر حسین دو برادر بودند. روزی مادر، آنها را برای رفتن به خانه عمو یشان آماده کرد.

آنها پسر عمویی داشتند که هم سن آنها بود و همبازی خوبی برای هم بودند. بچه ها آرزو داشتند که برف ببارد و با هم بتوانند آدم برفی...

صفحه‌ها