توی یک جنگل بزرگ، حیوانات به خوبی و خوشی با هم زندگی می کردند و هر موقع کسی به کمک احتیاج داشت به او کمک می کردند.
روزی خانم مرغه دور لونه اش می دوید و هی شعر می خوند و می گفت" قدقد قدا یه بچه دارم سفید و قشنگ بی سر و...
شب بخیر کوچولو با صدای مریم نشیبا، قصه های صوتی مریم نشیبا، قصه های جدید شب بخیر کوچولو، دانلود قصه های بانو نشیبا، کانال شب بخیر کوچولو
توی یک جنگل بزرگ، حیوانات به خوبی و خوشی با هم زندگی می کردند و هر موقع کسی به کمک احتیاج داشت به او کمک می کردند.
روزی خانم مرغه دور لونه اش می دوید و هی شعر می خوند و می گفت" قدقد قدا یه بچه دارم سفید و قشنگ بی سر و...
لک لکی بود که برای حیوانات جنگل داستان تعریف می کرد و هر روز حیوانات زیادی برای شنیدن داستان هایش جمع می شدند.
در بین این حیوانات گنجشکی بود که هر روز برای شنیدن داستان می آمد ولی تا خاله لک لک شروع می کرد به تعریف...
قورباغه کوچولویی کنار برکه ایی زندگی می کرد و هوای گرم را خیلی دوست داشت.
پرستو های کنار برکه که کم کم متوجه آمدن فصل پاییز شده بودند، قصد داشتند به جنوب بروند، لک لک ها هم قصد داشتند به جنوب بروند. قورباغه کوچولو از...
سروش و نیما دوتا برادر بازیگوش و مهربون بودند. یک روز که قرار بود برای دیدن مادربزرگ بروند خیلی خوشحال شدند، چون بچه های فامیل همه قرار بود بیایند.
مادر به بچه ها گفت مراقب تمیزی لباسهایتان باشید که قرار است چند جای...
سگ گله صاحب سه توله خوشگل شد و حیوانات مزرعه و بیش از همه پدر و مادرتوله ها بسیار خوشحال شدند. اسم توله ها را پشمی و ببری و خاکستری گذاشتند.
توله ها که کمی بزرگ شدند، قرار شد که خاکستری و پشمی از گاو و گوسفندها مراقبت...
خانم خرسه در یک روز خوب آفتابی به همه حیوانات گفت بیایید با هم کنار رودخانه غذا بخوریم.
خانم خرسه به حیوانات گفت ناهار خودتان را بیاورید تا کنار رودخانه با هم غذا بخوریم و حیوانات یکی یکی آمدند ولی ناهار نیاورده بودند....
یک دختر خوب و مودب و مهربانی به نام سارا بود. سارا کوچولو صاحب یک برادر کوچولو شده بود.
سارا از وقتی برادر کوچولوش به دنیا آمده بود ناراحت بود و همیشه اخم می کرد و توی اتاقش می رفت و دوست نداشت که کسی داداش کوچولو را...
آپارتمان سینا کوچولو توی یک شهر بود و سینا با پدر ومادرش زندگی می کرد.
یک روز خانم همسایه زنگ خانه سینا را زد و گفت که من پشت در مانده ام و کلید ندارم. خانم همسایه میوه و شیرینی ایی که خریده بود را خانه آنها گذاشت تا...
مهسا دختر کوچولوی خیلی خوبی بود که فقط یه عادت بد داشت.
مهسا مراقب کارهاش بود و فقط گاهی اسراف می کرد. مهسا برای هر مهمانی لباس جدید می خواست و لباس های تکراری نمی پوشید.
داستان"پیراهن زیبا" با اجرای خانم مریم...
در زمانهای قدیم کنار یک رودخونه پیرمرد مهربونی با پسر چوبی اش زندگی می کرد. پیرمردهمیشه دوست داشت که یک پسر داشته باشد.
یک روز پیرمرد، عروسک چوبی ایی درست کرد و اسمشو گذاشت پینوکیو.پیرمرد پینوکیو رو به جای پسرش قبول کرد...
هفت جوجه اردک در کنار یک مزرعه زندگی می کردند. رو به روی مزرعه دشتی بود که رودخونه ایی در آن جریان داشت.
یک روز یکی از جوجه ها به بقیه گفت بیایید با هم به رودخانه برویم و همه جوجه ها قبول کردند. بچه ها روی تخته ایی...
جیر جیرک کوچولو غروب از لونه اش بیرون اومد و از دیدن ماه و ستاره ها خیلی خوشحال شد.
جیرجیرک برای ماه آواز خوند، اما از صدای اون گنجشک کوچولو بیدار شد و با ناراحتی از سر و صدای جیرجیرک کوچولو شکایت کرد. گنجشک و جیرجیرک...
علی کنار مادر ش نشسته بود و مادر در حال پاک کردن برنج بود.
مادر به سراغ کارهای خانه که رفت علی خواست به او کمک کند. مادر به او گفت که باید کمی بزرگتر بشود. مادر در مورد نخود هر آش و دخالت کردن در کارها برای علی کوچولو...
توی یک جنگل سبز حیوانات مختلفی با خوبی و خوشی زندگی می کردند. بین این حیوانات فیل مهربانی بود که بقیه حیوانات او را خیلی دوست داشتند.
یک روز فیل مهربان کنار رودخانه رفت و به ماهی ها نگاه کرد وهمان موقع تصمیم گرفت که یک...
در یک روستای قشنگ و با صفا، مبینا با پدر و مادرش زندگی می کرد.
مادر بزرگ مبینا در هر مولودی مراسم جشنی به پا می کرد و همسایه ها را دعوت می کرد. میبنا برای همسایه ها شعر و حدیث هایی که مادرش برای جشن به او یاد داده بود...
حسن پسر خوب و نازنینی بود و توی محل زندگیشان هیاتی بود که در مناسبت های مختلف مراسم مذهبی را آنجا انجام می دادند.
یک روز همسایه جدیدی آمد که پسری هم سن حسن داشت به نام علی. علی کمی خجالتی بود و وقتی مادر علی به مادر حسن...
مینا و شبنم دو دوست بودند که هم کلاسی هم بودند.
مینا نقاشی اش خیلی خوب بود. مینا و مریم هر دو گلدان کشیده بودند. مینا زنگ نقاشی دفتر نقاشی اش را توی کیفش پیدا نکرد. شبنم گفت شاید یکی از بچه ها دفترت را برداشته باشد....
مریم کوچولوی داستان ما نقاشی کشیدن را خیلی دوست داشت و همیشه نقاشی های زیادی با رنگ های شاد می کشید.
مریم کوچولو خیلی دوست داشت پرچم بکشد و توی همه نقاشی ها پرچم می کشید. یک روز مریم با دوستش زهرا نقاشی کشیدند و قرار شد...
فاطمه کوچولو همیشه در کارهای خانه به مادرش کمک می کرد. در ایام محرم مامان فاطمه نذر داشت.
فاطمه می خواست که در پختن غذای نذری به مادرش کمک کند. و به مادرش می گفت من خورشت بپزم؟ اما مادرش خندید و گفت تو هنوز خیلی کوچولو...
در یک شهر بزرگ و شلوغی خونه ایی بود که پدر و مادر و مادر بزرگ و پدر بزرگ و یک پسر به نام ایمان زندگی می کردند.
ایمان کوچولوی داستان ما پسر خوب و مودبی بود اما فقط یک اشکال داشت و اون هم صدای بازی کردنش بود که خیلی بلند...
حسن کوچولو رفته بود خونه مادربزرگش و چون حوصله اش سر رفته بود رفت بیرون و دید که همه همسایه ها پرچم مشکی آویزان کرده اند.
حسن از عمویش در مورد پرچم های سیاه و لباس مشکی و سیاه مردم پرسید و عموی حسن در مورد ماه محرم و...
دریک دشت بزرگ حیوانات و پرنده های زیادی زندگی می کردند. و یک روستا کنار دشت بود.
یک روز مادر مریم کوچولو یک سفره بزرگ انداخت و دو تا کله قند گذاشت وسط سفره و شروع کرد به شکستن قند،مادربزرگ قندها را به حبه های کوچک وکوچک...
کنار یک دشت بزرگ یک رودخونه پر آب بود و یک عالمه ماهی در این رودخونه زندگی می کردند.
هر سال وقتی که ماهی ها می خواستند به دریا برسند رودخونه برای آنها جشن می گرفت. رودخونه موج برداشت و چون هوا خیلی سرد بود و یخ زده بود...
پرستو و گنجشک کوچولو هر روز روی درخت بید بازی می کردند. اما یک روز گنجشک کوچولو دوست داشت روی درخت دیگری بازی کند اما پرستو دوست نداشت از آنجابرود و با هم قهر کردند.
پرستو کوچولو فردای آن روز با خانواده اش کوچ کردند به...
توی حرم امام زاده خیلی شلوغ بود این امام زاده همیشه شب های شهادت امامان معصوم شلوغ بود.
مادر بزرگ معمولا دراین جور مواقع نذری می پخت، آن شب هم شب شهادت امام زین العابدین بود و همه خانواده با هم به امام زاده رفته بودند...
توی شهری که علی کوچولو زندگی می کرد یک فرودگاه بود. علی با پدر ومادرش برای رفتن به مسافرت به فرودگاه رفتند.
علی کوچولو سوار هواپیما شد و از خانم مهماندار شکلات گرفت و آقای مهماندار به علی کوچولو یک هدیه داد. علی کوچولو...
مریم و زهرا دو تا خواهر خوب و مهربون بودند که همیشه به مادرشان کمک می کردند.
مادر به مریم و زهرا خبر داد که قراره به مسافرت بروند. مادربه کمک زهرا ومریم چمدانشان را بستند و عازم سفر به مشهد شدند.این برنامه در شب شهادت...
خاله جان سارا همیشه در حال دوخت و دوز بود و توی روستا برای همه لباس می دوخت.
اما یک مشکلی وجود داشت و اون هم این بود که بیشتر مواقعه سوزنش را گم می کرد. یک روز که دوباره سوزنش را گم کرده بود، ننه حسن را دید و پیش اون...
سه بچه میمون شیطون و بازیگوشی در جنگلی زیبا زندگی می کردند. از وسط جنگل رودخونه پرآبی رد می شد.
یک روز که بچه میمون ها مشغول بازی بودند چشمشان افتاد به درخت های میوه و با خودشان فکر کردند چطور به آن طرف رودخانه بروند....
مادر و مادربزرگ چند روزی بود که حسابی کار می کردند و خانه را تمیز می کردند.
مادرو مادر بزرگ نیما خیلی خسته شده بودند اما نیما اصلا مراقب نبود و دست های چربش را به شیشه ها می مالید. آشغال تراش را روی زمین می ریخت و خلاصه...
روی شانه مهتاب کوچولو یک کیف نارنجی بود و توش هم پر از نخودچی کشمش بود.
یک روز مهتاب کوچولو همانطور که داشت توی خیابون را ه می رفت صدایی شنید. کیف از مهتاب پرسید چرا آشغال های خوراکیتو توی من می ریزی؟ چرا این همه نخودچی...
نیما توی یک آپارتمان زندگی می کرد و خیلی دوست داشت که توی حیاط آپارتمان گل بکارند.
توی آپارتمان آنها پیرزن مهربانی بود که او هم گل ها را دوست داشت. خانم گل از بقیه ساکنان آپارتمان اجازه گرفت و برای باغچه حیاط گل و بذر...
ریحانه و نرگس دو دوست خوب ومهربان بودند و همیشه با هم بازی می کردند.
نرگس به خانه ریحانه رفت. مادر بزرگ برای دیدن آنها آمده بود. ریحانه و نرگس از مادر بزرگ خواستند تا داستانی برای آنها بگوید. مادر بزرگ هم داستانی از...
یک روز سرد و برفی برف شروع به باریدن کرده بود. شب برف باریده بود و صبح یک آدم برفی نشسته بود توی خیابان.
صبح صدای گنجشکی که از سرما می لرزید به گوش آدم برفی خورد. آدم برفی گنجشک وکلاغ و بقیه حیواناتی که سردشون شده بود...
یک روز آفتابی و قشنگ سبزه های کنار جاده صدای تلق و تلق مرد کشاورز را شنیدند. گاری پر از کیسه های گندم بود.
اما انگار گوشه یکی از کیسه ها خبری بود و سه گندم بازیگوش می خواستند هر طور شده از کیسه بیرون بیایند. سه گندم با...
میلاد کوچولو تازه امسال به کلاس اول رفته، و اصلا دوست نداره به مدرسه بره.
یک روز که مادر بزرگ میلاد به خانه آنها آمده بود، میلاد به مادر بزرگ گفت که من خیلی دوست ندارم به مدرسه بروم و دوست دارم همیشه بازی کنم. میلاد که...
سامان بچه خیلی خوبی بود و مامان خیلی خوبی داشت. مامان سامان بیمار شده بود و چند روز بستری شده بود.
بالاخره قرار شد یک روز سامان به ملاقات مادرش برود. باران شدیدی می بارید و ترافیک و شلوغی خیابان ها باعث شده بود سامان و...
موش کوچولویی بود به اسم کپل، که همراه مادرش توی سوراخ یک درخت زندگی می کردند.
یک روز مامان موشی برای برداشتن خوراکی به انبار رفت، اما دید که غذا و خوراکی ها تمام شده و فقط یک گردو برایشان مانده بود. خانم موشی قبل از...
دختر کوچولوی داستان ما بیدار که شد صبحانه خورد و شروع به بازی کرد.
بعد از ناهار با دوستش فرشته مشغول بازی شدند تا هوا تاریک شد. بعد از مسواک آماده خواب شد. ماه توی آسمان بود. چشم هاش رو که بست فرشته خواب خوشحال شد و...
در دشت قشنگی حیوانات کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند.
یک روز صبح که حیوانات بیدار شدند متوجه شدند که باد توی دشت نیست. قاصدک ها تکان نمی خوردند. گل ها با وزش باد تکان نمی خوردند... حیوانات هر کدام نظری دادند و...