من یکی از دوستهای عسل، یعنی همان بچه خرسه هستم. من هم دیگر بچه آدم نیستم، من تازگی یک بچه گربه شدهام؛ اما نه برای اینکه عاشق غذای گربهای باشم، نه! من حالم از موش به هم میخورد. من آرزو کردم بچه گربه شوم، فقط برای اینکه گربهها به مدرسه نمی روند. گربهی خانهی ما که همین طور بود. از او یاد گرفتم که گربه شوم.
گربهی خانه از صبح تا شب دور حیاط با خواهرش بازی میکرد. وقتی میرفتم مدرسه، میپرید روی دیوار و به من پز میداد که از درس خواندن راحت است.
خیلی نقشهها برای گربه شدنم داشتم. فکر کردم به جای مدرسه رفتن، با بابا گربهام میرویم پارک. میپریم سر دیوار و میومیو میکنیم.
یک فکر دیگر هم داشتم. این که از بابا گربهام بخواهم یک خواهر گربهای برایم پیدا کند. آن وقت با او بازی میکردم. وقتی هم لباسهایم کوچک میشد، آنها را به او میدادم. آن وقت من هم مثل گربهی خانهمان دیگر تنها نبود. یکی بود که همیشه با او بازی کنم. اگر هم بابا، خواهر گربهای پیدا نمیکرد، با همان گربهی خانه و خواهرش دوست میشدم و بازی میکردم.
اینها همه نقشههای خوبی بود؛ اما فقط نقشه بود. وقتی بچه گربه شدم، بابام هم زود بابا گربه شد. بعد بابا گربه، زود بچه گربهاش را روی پاهایش نشاند و گفت: «عزیزم فردا باید بروم اسمت را از مدرسهی آدمها خط بزنم.» خیلی خوشحال شدم؛ اما بابا گربه زود گفت: «باید بروم مدرسهی جدیدی اسمت را بنویسم، مدرسهی گربهها!»
فکر میکنم امسال موقع فوت کردن شمعهای کیکم، باید آرزوی دیگری بکنم. میوووووو
افزودن دیدگاه جدید