همستر کوچولو، زیر زمین، تونل کَند. کَند و کَند تا رسید به خانه ی روباه. یواشکی نگاه کرد. یک میز دید که رویش پر از خوراکی بود. خوشحال شد. دوباره نگاه کرد، کسی نبود.
همستر کوچولو از تونل بیرون دوید و رفت روی میز. سبزیها و دانهها و میوه ها را بو کرد و گفت: «ایناهاش! غذاهای خودم است، پیداش کردم.»
یک مرتبه صدای پای روباه و دوستانش را شنید. فرار کرد؟ نه!
تند و تند شروع کرد به برداشتن خوراکی ها. دو طرف صورت همستر کوچولو باد کرد و باد کرد. روباه در خانه اش را باز کرد و به دوستانش گفت: «خرگوش بفرما! گربه و اردک بفرما!»
آنها وارد شدند. پشت سرشان هم روباه وارد شد و گفت: «شام روی میز است.
اما روی میز هیچی نبود. روباه گفت: «خوراکیها کجا رفتند؟ حتما یکی آنها را خورده.»
خرگوش گفت: «من که نخوردم.»
گربه و اردک هم گفت: «ما هم که نخوردیم.»
همه باهم پرسیدند: «پس کی خورده؟»
روباه بو کشید و دور و برش را نگاه کرد. یک مرتبه همستر کوچولو را با لپ های بادکرده زیر میز دید و گفت: «دنبالش نگردید، پیداش کردم. صاحب اصلی اش خورده!»
چهارتایی ریختند زیر میز که او را بگیرند؛ اما همستر کوچولو پرید توی تونل و فرار کرد. غذاهایش را هم که روباه دزدیده بود، برد.
مجید راستی
افزودن دیدگاه جدید