یکی بود یکی نبود. یک پروانه بود وسواسی. پروانه خانم از صبح تا شب ده بار بالهایش را گردگیری میکرد. ده بار شاخکهایش را برق میانداخت. ده بار گلی را که رویش مینشست، آب میریخت و میشست. شب که میشد، باز هم میگفت: «هنوز هیچ جا تمیز نیست.»
یک شب دستهای پروانه خانم گفتند: «چروک شدیم! چه قدر باید هی بشوریم! تا کی باید هی بسابیم!»
صبح که پروانه خانم بیدار شد، جیغ زد: «آخ! دستم درد میکند. وای! دستم جان ندارد.»
پروانهی همسایه جیغش را شنید. آمد و گفت: «بلا به دور! چی شده پروانه خانم؟»
پروانه خانم گفت: «بالم را خاک گرفته، شاخکم برق نداره، گُلم پر از گِل شده. با دستی که درد میکند، چه جوری خاک بروبم و برق بندازم و گل بشورم؟ آخ دستم!» بعد دستش را هی بوس کرد و گفت: «خوب شو دست من! درد نکن دست من!»
پروانهی همسایه، بال پروانه خانم را گرفت و گفت: «یه ذره آرام بگیر، یه ذره روی گُلت بشین!»
پروانه خانم هم نشست. پروانهی همسایه تند و تند شیرهی گلها را مالید روی دست پروانه خانم. با برگ گلها هم آن را پیچید. بوسش کرد و گفت: «نترس! یک هفته بگذرد، خوب میشوی! تا آن وقت، بیا یه ذره پرواز کنیم.»
پروانه خانم هم رفت و با پروانهی همسایه پرواز کرد.
یک هفته که پرواز کرد، دیگر بشور بساب از یادش رفت. به جایش پرواز کرد و گفت: «چه قدر دنیا قشنگ است!»
لاله جعفری
افزودن دیدگاه جدید