بهنام خدا. خدای خوب و مهربونی که شما گلگلیا رو خیلی دوست داره.
سلام به روی ماهتون.
بچهها همۀ شما اسم روباه رو شنیدید. بعضی از شما هم روباهها رو توی باغوحشها یا توی تلویزیون دیدید. روباه هم مثل بقیۀ حیواناته و مثل خیلی از اونا باید شکار بکنه تا بتونه شکم خودش و بچههاشو سیر کنه. از اونجا که روباه زیاد به روستاها، به مرغ و خروسا و جوجههای اونا حمله میکرده و اونا رو میخورده، داستانها و قصههای زیادی از روباه گفته شده. مطمئناً شما چند تا از اونا رو هم شنیدید. یکی از اون داستانها رو من حالا براتون تعریف میکنم. دوست دارید؟
خیلی خوب. پس بریم سروقت قصهمون.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در یک بیشهزار سرسبز و خرم روباهی زندگی میکرد که جز ول گشتن و فریبکاری، فکر و کار دیگری نداشت. گوش کنید:
هاهاها کار من اینه که حیوانات کمعقل و نادونو با چربزبونی و حقهبازی فریب میدم و بعد غذاشونو از چنگشون درمیارم یا اینکه اگه زورم برسه خودم اونا رو میخورم.
در وسط بیشهزار درخت تنومند بزرگی بود که یک دارکوب دائما تنۀ اون درخت رو سوراخسوراخ میکرد و بله... روباه که نمیتونست از درخت بالا بره معلومه که هیچوقت به دارکوب نمیرسید. اون دائم فکر میکرد و نقشه میکشید تا یه جوری دارکوب رو فریب بده. یه روز اومد زیر درخت و بعد از سلام بلندبالایی شروع به چربزبانی کرد. میگید چطوری؟ یه دقه صبر کنید. اینطوری:
روز بخیر خانم دارکوب. اوه دوست عزیز چرا از تنۀ درخت پایین نمیای تا توی بیشهزار گردش کنیم و از این در و اون در حرف بزنیم؟ هان؟
میدونم که شما حیوون مهربون بامحبتی هستید اما آخه دوستی من و شما که امکان نداره. مگه نشنیدی از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر، باز با باز/ کند همجنس با همجنس پرواز.
ای بابا. خانم دارکوب جان این چه حرفیه میزنی؟ درد و دل کردن چه ربطی به این حرفا داره؟ مگه نمیبینی که همۀ حیوونای این بیشهزار با هم دوست هستن و کنار هم زندگی میکنن؟ هان؟ راستشو بخوای خانم دارکوبه من به پرندهای مثل تو احترام میذارم. امروزم غذای خوشمزهای پختم. میخوام ازتون دعوت کنم که امروز ناهارو مهمون من باشید در عوض منم فردا یا یه روز دیگه مهمون شما میشم خانم دارکوبه.
بچهها دارکوب خیلی باهوش بود. میدونست روباه حیلهگر مثل همیشه حقهای در کارشه. فکر کرد تا راهحلی پیدا بکنه تا از شر روباه خلاص بشه. اون با نوک قوی و تیزش به تنۀ درخت چند تا ضربه زد.
بسیار خوب خانم روباهه. حالا که اصرار میکنی من امروز ناهار مهمون شما هستم.
خیلی خوب. باشه. از اینکه دعوتمو قبول کردی متشکرم خانم دارکوبه. غذای خوب و خوشمزهای درست میکنم. منتظرتم. یوهو هاهاها.
عزیزای من روز مهمونی ناهار روباه غذایی درست کرد و اونو توی یه بشقاب بزرگ و پهنی ریخت. میگید چرا پهن؟ برای اینکه میخواست زرنگی کنه و همشو خودش بخوره. وقتی دارکوب اونجا رسید و آمادۀ خوردن غذا شد دید که روباه با زبونش کف بشقابو لیس میزنه و داره از اون سوپ میخوره.
بهبه ، بهبه. چه غذای لذیذی درست کردم، دستم درد نکنه. خیلی خوشمزه است. دارکوب دوست عزیزم بخور دیگه. چرا نمیخوری؟ بخور جانم. این سوپ خوشمزه رو مخصوص تو درست کردم. بخور دیگه تعارف نکن خانم دارکوبه.
باشه باشه میخورم. دارم میخورم. بله خیلی خوشمزه است. (با خودش) میدونم چطوری حسابتو برسم روباه بدجنس. حتماً خیال داری بیای خونۀ من و منم غذای مفصلی برات درست کنم. باشه بیا، منم درست مثل خودت ازت پذیرایی میکنم.
چی داری میگی دارکوب جان؟ ناهارتو بخور جانم.
باشه باشه دارم میخورم.
بله بچههای عزیزم. همونطور که خودتون میدونید دارکوب نوک تیز و بلندی داره و اون نمیتونست از داخل بشقاب چیزی بخوره. به خاطر همین یه قطره از سوپ رو هم نتونست بخوره و خیلی عصبانی و گرسنه از روباه خداحافظی کرد.
خب دیگه من باید برم.
هان؟ به این زودی؟
پذیرایی خوبی بود خانم روباه. از شما متشکرم. میدونی؟ نوبتی هم باشه نوبت شماست که فردا بیاید خونۀ من و مهمون من باشید.
بله بله بله حتما میام. تعریف دستپخت شما رو زیاد شنیدم خانم دارکوبه.
پس فردا منتظرتم. حتما بیا.
(با خودش) باید درسی به این روباه حقهباز بدم که هیچوقت یادش نره.
بچهها دارکوب فردای همون روز سوپ خوشمزهای پخت و موقع ناهار سوپو توی یه تنگ باریک و بلند شبیه یه گلدون ریخت و آورد سر سفره.
خب خب اینم از غذای امروز ما. مخصوص شما درست کردم. توش گوشت هم داره.
به به به به چه بویی، چه عطری. میدونستم امروز میتونم تو خونۀ شما یه ناهار مفصل و خوب بخورم. اووووم چقدر دهنهش باریکه. چطوری باید بخورم؟ دهنم نمیره توش.
هه هه سوپ خوشمزهایه. بخور روباه جان بخور. اوووم به به. گوشت دودی خوشطعم و عطری توش ریختم. بخور.
آره میفهمم. بوش داره دیوونهم میکنه. چطوری بخورم؟
بخور روباه جان.
روباه پوزۀ بزرگشو به دهنۀ تنگ میچسبوند و از عطر و بوی غذا دهنش آب افتاده بود اما حتی یک قطره از سوپ هم نمیتونست بخوره. بالأخره از گرسنگی عصبانی شد.
این چهجور پذیرایی کردنه؟ من چطور میتونم پوزهمو توی این تنگ باریک فرو ببرم؟ نمیشه.
آخیش تموم شد. میدونی روباه جان؟ همونطور که من نوک بلندمو توی بشقاب صاف فرو بردم تو هم حتما میتونی پوزهتو فرو ببری توی این ظرف. ها ها ها. آخه میدونی روباه جان؟ از قدیم گفتن چیزی که عوض داره گله نداره.
واه واه!
عزیزای دلم میدونم این قصه رو خیلی پسندیدید. بله چیزی که عوض داره گله نداره. روباه متوجه حیلهگری خودش شده بود. واسه همین دمش رو روی کولش گذاشت و رفت و رفت و رفت.
منم میرم. خدانگهدار.
افزودن دیدگاه جدید