توی زمانهای خیلی دور و توی یک بیشه زاری که خیلی قشنگ بود و سرسبز یک آهویی با یک کلاغ ، موش و لاک پشت زندگی می کردند . اونها خیلی باهم دوست بودند خیلی باهم صمیمی بودند و همیشه هر مشکلی براشون پیش می اومد همه شون به همدیگه کمک می کردند . یک روزی کلاغ ، لاک پشت و موش کنار چشمه نشسته بودند و با همدیگه حرف میزدند . یکهو لاک پشت رو کرد به بقیه و گفت که از آهو خبری نیست ، از صبح ندیدمش . موش هم با تعجب گفت آره خبری نیست کجا رفته به نظر شما ؟ کلاغ هم که از نبودن آهو تعجب کرده بود گفت منم از صبح ندیدمش نکنه اتفاقی براش افتاده باشه . لاک پشت که نگران شده بود به کلاغ گفت ؛ پرواز کن برو به اطراف ببین میتونی یک خبری بدست بیاری . کلاغ هم بدون معطلی پرواز کرد و رفت
خوب بچه ها اگه می خوای بدونین سرانجام این داستان چی میشه می تونین این قصه رو از همینجا گوش کنین.
افزودن دیدگاه جدید