گلی بود. گلدونی بود. باغی بود. باغبونی بود. مادری بود. پسری بود. اسم مادر ریحانه خاتون بود. ریحانه خاتون یه مادر ساده دل بود که دلش مثل آب زلال و مثل آینه صاف بود.
اون یه پسر یه ساله داشت که خیلی دوسش داشت.
هر روز توی خونه راه می رفت و براش می خوند : یک ساله ام . گل خونه ام.
یه روز گاو حنایی باغ بغل صدای ریحانه خاتون رو موقع آواز خوندن شنید.
اومد کنار پنجره وسرش رو آورد تو و گفت ما . مبارکه ریحانه خاتون. شنیدم پسرت یه ساله شده.
ریحانه خاتون با خوشحالی گفت بله یک سالش شده
یک ساله ام
گل خونه ام
گاو گفت : ما ! حالا می تونه راه بره.
ریحانه خاتون گفت نه هنوز نمی تونه راه بره. هنوز خیلی زوده.
گاو گفت : ما! گوساله من یه روزشه اما می تونه راه بره. پسر یه روزه من از پسر یه ساله تو زرنگتره.
ریحانه خاتون وقتی که اینو شنید ناراحت شد. به پسر کوچکش نگاه کرد و با خودش گفت چرا گوساله ره میره. پسر من راه نمیره. همین موقع گوسفند و بره اش اومدند کنار پنجره و گفت : بع بع مبارکه ریحانه خاتون. می گفتی پسرت یه ساله شده ، مگه نه.
ریحانه خانون با خوشحالی گفت : بله
یک سالم
گل خونم
گوسفند گفت : بع بع حالا خودش می تونه غذا بخوره؟
ریحانه دستی به موهای پسرش کشید و گفت : نه. هنوز نه. باید یه کم دیگه صبر کنیم.
گوسفنده گفت : بره من یه ماهشه اما خودش غذا می خوره. بره یه ماهه من از پسر یه ساله تو زرنگتره
ریحانه خاتون باز هم ناراحت شد و به خودش گفت : چرا بره گوسفند خودش غذا می خوره اما پسر من نه.
افزودن دیدگاه جدید