شب خسته بود. خوابش می آمد. گفت: من کجا بخوابم؟
کوه گفت: بیا اینجا بخواب.
شب رفت رو نوک کوه، دست و پایش را جمع کرد. گرد شد، گرفت خوابید. خوابش که برد قِل خورد افتاد پایین. گفت: من کجا بخوابم؟
چاه گفت: بیا اینجا بخواب.
شب رفت. چاه تاریک بود. شب ترسید. پرید بیرون. گفت: من کجا بخوابم؟
غار گفت: بیا اینجا بخواب.
شب رفت. غار کوچک بود. نصف شب بیرون ماند. گفت: من کجا بخوابم؟
رود گفت: بیا اینجا بخواب.
شب رفت. خیس شد. آب از سر و رویش چکید. گفت: من کجا بخوابم؟
ستاره ها او را دیدند. دلشان سوخت. گفتند: بیا اینجا بخواب.
بعد دست او را گرفتند و بالا کشیدند. شب آن قدر خسته بود که وسط آسمان درازکشید و خوابید. تا صبح آب ازش چک و چک چکید.
محمدرضا شمس
منبع: سایت نبات
افزودن دیدگاه جدید