یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود .
سالها پیش در یک باغ بزرگ پرندهای زیادی زندگی میکردند.توی این باغ زاغ کوچکی هم بود که آرزوهای زیادی تو سرش داشت. اون دوست داشت پرهای زیبایی داشته باشه، اون میخواست زیباترین پرندهی دنیا باشه یک روز که زاغ تو باغ پرواز میکرد یک طاووس دید.
طاووس روی زمین راه میرفت و بالهاشو زیر آفتاب گرفته بود. پرهای طاووس زیر نور درخشان خورشید خیلی دیدنی بود هر پرندهای که طاووس میدید روی درخت مینشست و اونو تماشا میکرد. زاغ هم طاووس نگاه کرد و گفت:
قار... زیباترین پرها، پرهای طاووس، کاش منم طاووس بودم ، بعد در باغ به پرواز در اومد به هرجا رفتن و به جا سرک کشیدند.
ناگهان پای درختی چشمش به یک پر خوش رنگ افتاد، خیلی خوشحال شد، پای درخت نشست و پرخوش رنگ خوب نگاه، کرد. وای چقدر زیبا بود. اونو به نوک گرفت و به آشیونهاش برگشت در گوشهای از آشیونه پر زیبا رو قایم کرد.
یک روز دیگه یک پر زیباتر پیدا کرد. اون هم برداشت و به آشیونه برد اون هر روز توی باغ دنبال یک پر زیبا میگشت، بعد از چند روز زاغ چند تا پر زیبا داشت. اونها رو کنار هم چید و تماشا کرد. باور نمیکرد که این همه پر خوش رنگ داشته باشه. چند بار اونها رو با نوکش گرفت و زیر رو کرد.
با اونها باز میکرد و بعدم با نوک یکی از اونها رو لای پرهای سیاهش گذاشت چه خوب شده بود.
یک پر دیگه لای پرهای بال دیگش گذاشت. وای زاغ سیاه تماشایی شده بود، نگاهی به بالاش انداخت و گفت:
قار... حالا من زیباترین پرند دنیا هستم، من یک طاووسم زاغ اینو با خودش گفت و از آشیانهاش به پرواز در اومد. چند تا پرنده با دیدن اون به فکر فرورفتن با خودشون گفتن:
این دیگه چه پرندهای زاغ یا طاووس چیه؟
ولی زاغ با اون پرهای خوش رنگش شاد بود، اون به همه جای باغ سرکشید تا پرندههای دیگر اونو بینند و بگند. که زیباترین پرنده است. زاغ شادمان رفت و روی یک شاخه نشست، ناگهان طاووسی اومد. کنار اون نشست و گفت: تو دیگه چه پرندهای هستی؟
زاغ گفت: قار... قار... من طاووسم ببین چه پرهای قشنگی دارم. طاوس خنده کنان پیشرفت و پرها رو از بالهای زاغ جدا کرد و گفت:
حالا هم خیال میکنی یک طاوسی تو هر کاری بکنی یک زاغی، زاغی با پرهای سیاه.
زاغ یک نگاهی به پرهای رنگی که روی زمین افتاده بود انداخت با از کار خودش خجالت کشید دید که پرندههای دیگه دارند بهش میخندن به آشیونهاش برگشت و تنها که شد. با خودش گفت:
قار...قار... از امروز دیگه من فقط یک زاغم با زاغی با پرهای زیبا و سیاه، این بهتر تا اینکه همه پرندهها به من بخندن و ندونند که من زاغم یا طاووس قار...
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...
افزودن دیدگاه جدید