یک روز اردک کوچولو به دور و برش نگاه کرد و همه ی اردک ها را دید.
با خودش فکرکرد: "من درست شبیه اردک های دیگر هستم. هیچ فرقی باهم نداریم!"
ولی او دلش میخواست جور دیگری باشد، نه شبیه همه!
با خودش گفت:
"اگر یک پرنده بودم میتوانستم آواز بخوانم.
اگر یک پنگوئن بودم میتوانستم روی یخ ها لیز بخورم.
اگر یک خفاش بودم میتوانستم سرو ته از شاخه ها آویزان بشوم.
اگر یک لاک پشت بودم میتوانستم توی لاکم قایم بشوم.
یا اگر زرافه بودم میتوانستم با گردن درازم ببینم آن بالا بالاها چه خبر است.
حتی اگر کانگورو بودم... میتوانستم کلی بالا و پایین بپرم.
فکرشو بکن... اگر یک نهنگ بودم میتوانستم در دریا شنا کنم.
ولی.. اگر یک شیر بودم میتوانستم غرش کنم.
پس رفت پیش آقای شیر و غرش کرد :" کواک... کواک...!"
اما آقای شیر اصلا به اردک کوچولو محل نگذاشت.
اردک کوچولو رفت دم گوش شیر و بلندتر گفت: " کواک... کواک...!"
آقای شیر هم که اصلا از سروصدا خوشش نمی آمد بلند شد و به سمت اردک کوچولو آمد.
اردک کوچولو جیغ کشید و فرار کرد
ار روی بوته ها پرید
توی برکه شنا کرد
روی گل ها لیز خورد
بال بال زد و دوید
تا رسید به بقیه ی اردک ها.
و آقای شیر دیگه نتونست پیداش کنه.
با خودش فکر کرد خیلی هم بد نیست که شبیه ارک های دیگر است. شاید اینجوری بهتر باشد.
البته نه همیشه...
افزودن دیدگاه جدید