روزی روزگاری مرغ دریایی پیری در کنار دریاچه ای زندگی می کرد
مرغ قصه ما انقدری پیر شده بود که دیگه نمی تونست مثل قدیم ماهی ها را شکار کنه
بخاطر همین هر روز داشت کمتر از روز قبل شکار می کرد و داشت از گرسنگی می مرد
اما فکری به ذهن ش رسید تا بتونه راحت تر ماهی ها رو شکار کنه
پس یک روز خیلی غمگین کنار دریاچه نشست
ماهی ها کنجکاو شدن، به نزدیک ساحل اومدن و ازش پرسیدن
مرغ ماهی خوار چی شده و چرا سکوت کردی؟
مرغ ماهی خوار گفت: من شنیدم که تا ماه ها توی این دریاچه بارون نمیاد
دریاچه هر روز قراره خشک تر از روز قبل بشه
من که پیر هستم و تا اون موقع می میرم اما برای شما نگران هستم
با خشک شدن دریاچه شما از بین خواهید رفت
من میدونم در این نزدیکی دریاچه ای پرآب و بزرگ وجود داره
اگر موافق باشید هر روز یکی از شما را به اون دریاچه ببرم تا زنده بمونید
ماهی ها که خیلی از خشک شدن آب دریاچه و مردن می ترسیدن یکی یکی هر روز با مرغ ماهی خوار به قصد دریاچه دیگه همراه می شدند
مرغ ماهی خوار که از دریاچه دور می شد ماهی بیچاره رو می خورد
دوباره روز بعد و ماهی بعدی
یک روز ابرها تمام آسمان را فرا گرفتند و هوا بارانی شد
قطرات باران به دریاچه ریختند
ماهی ها خوشحال شدند و از قطرات آب پرسیدند که از دریاچه نزدیک آن ها خبر دارند یا نه
قطرات آب به ماهی ها گفتند که هیچ دریاچه ای در نزدیک آن ها تابحال ندیده اند و هیچ دریاچه ای در آن نزدیکی وجود ندارد
همه ماهی ها فهمیدند که مرغ ماهی خوار به آن ها دروغ گفته است و هیچ دریاچه ای برای نجات آن ها در آن نزدیکی وجود ندارد
پس ماهی ها دیگر به مرغ ماهی خوار اعتماد نکردند تا جایی که مرغ ماهی خوار نتونست غذا پیدا کنه و مجبور شد از اونجا بره.
افزودن دیدگاه جدید