کفاشی در شهری بود که کارش حرف نداشت. اما هیچ وقت تبلیغ کارش رو نمی کرد و می گفت کار من نیازی به بازاریابی و تبلیغ نداره.
یه روزی ۳ تا بچه کوچولو رو دید که پا برهنه در حال بازی هستند.
از روی جای پای بچه های کوچک براشون کفش دوخت.
تا روزی بچه های کوچک بصورت معجزه آسایی به کمک پیرمرد آمدند و زندگی پیرمرد را عوض کردند. این داستان به کودکان می آموزد که بی دلیل ببخشند و بدانند که کارهای نیک به زندگی شما نیکی و ارزش می آورند.
افزودن دیدگاه جدید