قصه کودکانه جوجه نازی

قصه-کودکانه-جوجه-نازی

 

جوجه نازی

 

سمیرا هر شب جوجه نازی را بغل می کرد. بو می کرد و می خوابید. بوی نازی خیلی خوب بود.

یک شب آن ها با مامان و بابا از مهمانی برمی گشتند. سمیرا بغل بابا خوابش برد و نازی از دستش افتاد.

صبح که بیدار شد، دید نازی نیست. فکر کرد از تخت افتاده پایین؛ اما آن‏جا نبود.

همه جا را گشت، هیچ جا نبود.

مامان گفت: ناراحت نباش عزیزم! جوجه ی نو می‏خرم برات.

سمیرا گریه کرد و گفت: من نازی خودم را می‏خوام. بریم توی کوچه دنبالش بگردیم.

مامان گفت: بریم!

توی کوچه آقای رفتگر بود. سر نازی از توی جیبش پیدا بود.

سمیرا خوش حال شد. نازی را گرفت و اول از همه برد حمام. توی لگن، با لیف و صابون شست. خشک که شد، بو کرد. بوی نازی عوض شده بود، بوی صابون گرفته بود.

سمیرا خندید و گفت: دیگه گمت نمی کنم، نازی صابونی! بعد دوتایی بغل هم خوابیدند.

 

فاطمه ابطحی

 

 

نمایش بازخورد های بیشتر

افزودن دیدگاه جدید

کاربر گرامی شماره تماس، ایمیل شما به هیچ عنوان روی وب سایت رادیوکودک نمایش داده نخواهد شد. اگر می خواهید نام شما نیز بصورت عمومی نمایش داده نشود از عبارت "ناشناس" استفاده نمائید. برای مشاهده بازخوردهای بیشتر در این قسمت کلیک کنید.