جوجه نازی
سمیرا هر شب جوجه نازی را بغل می کرد. بو می کرد و می خوابید. بوی نازی خیلی خوب بود.
یک شب آن ها با مامان و بابا از مهمانی برمی گشتند. سمیرا بغل بابا خوابش برد و نازی از دستش افتاد.
صبح که بیدار شد، دید نازی نیست. فکر کرد از تخت افتاده پایین؛ اما آنجا نبود.
همه جا را گشت، هیچ جا نبود.
مامان گفت: ناراحت نباش عزیزم! جوجه ی نو میخرم برات.
سمیرا گریه کرد و گفت: من نازی خودم را میخوام. بریم توی کوچه دنبالش بگردیم.
مامان گفت: بریم!
توی کوچه آقای رفتگر بود. سر نازی از توی جیبش پیدا بود.
سمیرا خوش حال شد. نازی را گرفت و اول از همه برد حمام. توی لگن، با لیف و صابون شست. خشک که شد، بو کرد. بوی نازی عوض شده بود، بوی صابون گرفته بود.
سمیرا خندید و گفت: دیگه گمت نمی کنم، نازی صابونی! بعد دوتایی بغل هم خوابیدند.
فاطمه ابطحی
افزودن دیدگاه جدید