قار قار قار یک کلاغ سیاه بیکار غمگین و غصه دار بود چون از رنگ سیاهش از ته دل بیزار بود یک روز این کلاغ دور از دشت و باغ لا به لای خرت و پرتهای الکی چشمش افتاد به یک مرغ عروسکی .
با حسرت به اون نگاه کرد و گفت: چه مرغ خوش آب و رنگی چه تاج و چه طوق قشنگی چی میشد اگر منم مث تو بودم. مرغه بر بر نگاه کرد. کلاغه سیاه قار قار با یک دل پر آرزو بدون حرف و گفتگو مرغ زد زیر بالشو با خودش به لونه برد. فردای اون روز کلاغه سیاه با غم و آه نشسته بود روی نردهها تو فکر این بود که چکار کنه بال و پرش، پرهای نرم رو سرش، دم بلند پر پرش از سیاهی دربیان. یهو دید زیر نور خورشید اون پایین روی زمین یک گردنبند رنگی برق میزنه. برق گردنبند یک فکر شد پرید تو سر کلاغه سیاه کلاغ سیاه دست دست نکرد، گردنبند برداشت و به لونه برد. اون به مرغه عروسکی نشون داد و گفت:
یک فکر زیبا کردم، راهشو پیدا کردم، با چندتا چیز رنگارنگ منم میشم یک مرغ قشنگ درست مثل تو.
مرغه بر بر نگاه کرد. از اون روز به بعد کار کالاغ سیاه شد پیدا کرد چیزهای قشنگ و رنگارنگ. روز بعد کلاغ سیاه میون راه یک لنگه جوراب راه راه پیدا کرد. روز بعد کلاغ سیاه از کنار چاه چندتا قاشق و چنگال رنگی به لونه برد.
اون روز نه اون شب کلاغ سیاه زیر نور ماه با یک شال بلند قرمز به لونه برگشت. یک روز دیگه کلاغ سیاه هر چی که پیدا کرده بود تو لونش جا کرده بود به خودش آویزون کرد. به مرغ عروسکی گفت:
دیدی آخرش شدم مث تو با این چیزای کهنه و نو ... مرغه بر بر نگاه کرد. چندتا کلاغ که از اونجا میگذشتن اونو دیدن و گفتن:
چرا این شکلی شدی...
کلاغ سیاه پرسید:
چه شکلی؟
کلاغا گفتن:
شدی کلاغه خنزل و پنزلی با این چیزایی که به خودت آویزون کردی. میتونی پرواز کنی؟
کلاغ سیاه گفت: چرا نتونم؟
و رفت لب لونه به زحمت بالهاشو باز کرد.
اما بچهها نتونست بال بزنه. یعنی یکم بال زد؛ اما نتونست پرواز کنه. اینوری شد و اونوری شد... اومد جلو رفت و عقب...آخرش کله و پا شد افتاد روی زمین بس که شده بود سنگین. کلاغا گفتن: وای چه بلایی سرت اومده.
کلاغ سیاه با آه واخ گفت: با این چیزا رنگی شدم، اما سنگین شدم، نشد پرواز کنم... کلاغا بهش گفتن:
خب خودتو از دست اینا راحت کن ... کلاغ سیاه گفت: نمیتونم آخه میخوام یک پرندهی رنگارنگ باشم.کلاغا قارقار خندین گفت:ههههـــــــه...... یک پرندهی رنگارنگ و قشنگ.... برو خودتو تو آینه ببین و آینهای که نزدیک کلاغ بود به اون نشون دادن و رفتن.
کلاغ سیاه سنگین با پر و بال رنگین هن هن کرد ... تلو تلو خورد و لنگ و لنگون خودشو رسوند به آینه ... توی آینه نگاه کرد.... از چیزی که دید ترسید... عقب پرید... این که تو اینه بود اون نبود... کلاغه سیاه اون تو نبود...
کی بود چی بود اونو نمیشناخت ....
هر چی که بود نه مثل مرغ عروسکی بود نه مثل کلاغه سیاه...یک پرنده عجیب و غریب بود که هیچ قشنگ نبود. یهو دلش گرفت. چه فایده رنگارنگ باشه...اما دلش تنگ باشه... چه فایده اگر حتی نتونه بال باز کنه... تو آسمون پرواز کنه ... اون روز کلاغ سیاه هرچی که به خودش آویزون کرده بود در اورد و برد تو لونه تمام روز کنار مرغ عروسکی پا کوتاه تو لونه موند و بیرون نیومد...
اون روز آسمون آبی بود و هوا آفتابی... کلاغ سیاه بی غم و آه رفت تو آینه نگاه کرد. حالا خودش بود خوده خودش تو آینه به خودش نگاه کرد نگاه کرد...
وای چی دید نه اشتباه نمیکرد .... پرهای سیاهش زیر نر آفتاب هفت رنگ شده بود. مثل رنگین کمون ... خیلی قشنگ شده بود. این پرش یک رنگ بود و اون پرش یک رنگ . انگار هرچی رنگ توی دنیا بود توی پر و بال اون جمع شده بود... خب پس دنبال چی میگشت این که هرچی میخواست و آرزوشو داشت خودش داشت. فقط خبر نداشت...کلاغ سیاه با خوشحالی به لونه برگشت و همه چیزایی که جمع کرده بود به بیرون انداخت...
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...
افزودن دیدگاه جدید