قصه صوتی بزغاله های ابری

یکی بود یکی نبود. توی یک روز ابری که بزی بابا رفته بود علف­های تازه بیاره. بزی مامان هم از اون طرف بوده تا گل­های رنگارنگ بچینه. بررسی بزغاله هم تو خونه مونده بود، تنهایی حوصلش سر رفته بود. بزی بزغاله کمی به این طرف نگاه کرد، از بزی بابا با علف­های تازه خبری نبود، کمی به اون طرف نگاه کرد از بزی ماما ، گل­های رنگی هم خبری نبود. بزی بزغاله بالا جست و پایین جست هوا جست و زمین جست. برای خودش مع مع کرد ولی بازم حوصلش که سر رفته بود برنگشت. واسه همین نشست آهی کشید و به آسمون نگاه کرد، آسمون پر از ابر بود. بزی بزغاله چشمش به یک عقاب ابری افتاد گفت: مع میای باهم بازی کنیم. مع آسمون بهتر بیا آسمون تا باهم بازی کنیم. بزی بزغاله بلند شد، اما هرچه جست  و زد به آسمون نرسید، عقاب ابری هم یواش یواش از اونجا دور شد و رفت. بزی بزغاله بازهم به ابرها نگاه کرد یک ماهی بزرگ ابری دید. به اون گفت مع مع میای باهم بازی کنیم، می­خوام برم برم تا به دریا برسم. اونوقت میام پایین، توهم اگر می­خوای تا دریا بیا. بزی بزغاله گفت: مع مع دریا کجاست مع دریا دوره دوره دوره .

بزی بزغاله گفت: من نه کوچلوم تازه از بزی ماما و بزی بابا هم اجازه نگرفتم. من تا دریا نمی­یام... مع، ماهی ابری بواش یواش از اونجا دور شد و رفت.

بزی بزغاله بازهم به این طرف و اون طرف نگاه کرد اما خبری از پدر و مادرش نبود. دوباره به آسمون نگاه کرد یک گله بزغاله ابری همراه چوپانشون تو آسمون بودن.

بزی و بزغاله جستی زد. فریاد کشید، اِاِ مع آهای بزغاله­های ابری میاین با من بازی کنید. بزغاله­ها گفتن: مع مع باید از چوپون بپرسی:

بزی بزغاله گفت: مع آهای چوپان ابری، نمی­ذاری بزغاله­ها بیان با من بازی کنند. مع ... نزدیک خونه­ی شما گرگ ابری نیست، بزی بزغاله دورشو نگاه کرد و گفت: مع نه ما گرگ ابری نداریم. چوپون ابری گفت : پس بزغاله­ها میان با تو بازی می­کنند.

بزغاله­های، ابری یواش یواش از آسمون به زمین اومدن، بزی بزغاله با شادی جست زد این جست زد اونور بزغاله­های ابری انقدر پایین اومدن که همه جا سفید سفید شده بود، بزی و بزغاله میون بزغاله­های ابری می­دویید باز می­کرد.

خلاصه یک ساعت گذشت، دو ساعت گذشت بزی بزغاله بازی کرد بازی کرد. ولی یک دفعه به یاد بزی بابا و وعلف­های تازه، بزی ماما گل­های رنگارنگ افتاد و دلسش برای اونها تنگ شد. ایستاد به این طرف نگاه کرد چیزی ندید، به اون طرف نگاه کرد بازهم چیزی ندید، هرچی نگاه کرد نگاه خونش هم ندید ترسید مع مع کرد گریه کرد. گفت مع مع من گم شده من گم شدم...

بزغاله­های ابری در بزی بزغاله جمع شدن گفتن: مع بیا با هم بازی کنیم.

نه من بزی مامانمو می­خوام، من بزی بابا مو می-خوام. اِه...اِه...اِه...

بزغاله ابری گفتن: پس اگر بازی نمی­کنی ماهم به آسمون بر می­گردیم. بعد یواش یواش بالارفتن بزغاله­های ابری که رفتن، بزی بزغاله اشکاشو پاک کرد. دیدد درست کنار خونشون، فهمید که گم نشده بوده با خوشحالی بلند شد به این طرف نگاه کرد. بزی بابا رو دید که با یک عالمه علف تازه داشت به طرف خونه می­اومد به اون طرف نگاه کرد بزی مامان دید که با یک عالمه گل­های رنگارنگ به طرف خونه میومد، بزی بابا اومد گفت: چه خوب که مه تموم شد مع مع. ابرها انقدر پایین اومده بودن که نزدیک بود من گم بشم، بزی ماما اومد گفت: چه خوب شد که ابرها رفتن، ابرها اونقدر زیاد بودن که هیچ جا رو نمی­دیدم. نزدیک بود راه رو گم کنم.

بزی بزغاله به آسمون نگاه کرد، بزغاله­های ابری با چوپون ابری داشتن یواش یواش دوری شدن. بزی بزغاله با خودش گفت: مع چقدر بازی با بزغاله­های ابری مزه داد ولی چه خوب که رفتن مگر نه بزی بابا و بزی ماما راه خونه رو پیدا نمی­کردن. بعد بزی بزغاله با خوشحالی بالا جست و پایین جست، هوا جست و زمین جست.

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...

نمایش بازخورد های بیشتر

افزودن دیدگاه جدید

کاربر گرامی شماره تماس، ایمیل شما به هیچ عنوان روی وب سایت رادیوکودک نمایش داده نخواهد شد. اگر می خواهید نام شما نیز بصورت عمومی نمایش داده نشود از عبارت "ناشناس" استفاده نمائید. برای مشاهده بازخوردهای بیشتر در این قسمت کلیک کنید.