قصه های کم کم - قسمت هفتم

قصه-کودکانه-قصه-های-کم-کم

کم اول: آب کواک دانه کواک

پسر یک اردک خیرد. پسر می خواست به اردک حرف زدن یاد بدهد. یک کاسه آب آورد. آن را گذاشت جلوی اردک و گفت: آب! بگو آب!

اردکه نگفت آب. گفت: کواک!

پسر گفت: آااااااب!

اردکه یک قلپ آب خورد و گفت: کوااااااک!

پسر دانه آورد. دانه ها را ریخت جلوی اردک و گفت: دانه!

اردکه نوک زد به دانه ها و گفت: کواک!

پسر گفت: دانه!

اردک گفت: کواک!

پسر گفت: آاااااااب!

اردک گفت: کوااااااااک!

پسر از صبح تا عصر هی گفت آب، هی گفت دانه، تا اردک یاد بگیرد.

امّا اردکه همه اش می گفت: کواک! کواک!

پسر یکدفعه عصبانی شد. سر اردکه داد زد: مگر به تو نمی گویم بگو آب، بگو دانه! همه اش می گوید کواک کواک! کواک کواک! کواک کواک!

تا پسر این را گفت، اردکه گفت: آخیش! بالاخره این پسر یاد گرفت کواک کواک کند!

کم دوم: بوق بوق واق واق

اتوبوسی بود که بوق بوق نمی کرد، واق واق می کرد. بعضی ها ازش می ترسیدند و تا او را می دیدند، فرار می کردند. بعضی ها بهش استخوان می دادند. بعضی ها هم قلاده می انداختند گردنش و او را با خودشان به این طرف و آن طرف می بردند.

یک روز اتوبوس خسته شد. پرسید: چه کار کنم؟

گفتند: برو سگ گله شو!

رفت سگ گله شد. صبح زود گوسفندها را سوار کرد بر یک جای دور. یک جایی که پر از علف های سبز و تازه بود. گوسفندها با خوش حالی بع بع کردند و علف خوردند. اتوبوس هم رفت برای خودش زیر درخت دراز کشید. یک کم که گذشت، پنج تا گرگ، نَه، شش تا گرگ، نَه نَه، هفت تا گرگ، آره هفت تایی با هم از ته دل زوزه کشیدند. اتوبوس که داشت چرت می زد، از خواب پرید. گرگ ها را دید. با صدای بلند واق واق کرد. صداش آن قدر بلند بود که گرگ ها از ترس، زَهره ترک شدند و فرار کردند. رفتند و پشت سرشان را نگاه نکردند.

 

نمایش بازخورد های بیشتر

افزودن دیدگاه جدید

کاربر گرامی شماره تماس، ایمیل شما به هیچ عنوان روی وب سایت رادیوکودک نمایش داده نخواهد شد. اگر می خواهید نام شما نیز بصورت عمومی نمایش داده نشود از عبارت "ناشناس" استفاده نمائید. برای مشاهده بازخوردهای بیشتر در این قسمت کلیک کنید.