یکی بود یکی نبود. کیومرث در این سوی آسمان بود و اهریمن در آن سو. کیومرث روشنایی را با خودش می آورد و اهریمن تاریکی را.
روشنایی و تاریکی با هم جنگ داشتند. آدم ها در جهان روشنایی زندگی می کردند و دیوها در جهان تاریکی.
دیوها مانند شب، سیاه بودند. بازوی قوی داشتند و چنگال دراز. این دیو دو شاخ داشت، آن دیو سه شاخ و بعضی دیوها چهار شاخ داشتند.
اهریمن گفت: من جهان را مانند شب تاریک می کنم!
کیومرث گفت: من جهان را مانند روز روشن می کنم.
اهریمن به دیوها گفت: باید آدم ها را نابود کنید تا جهان تاریک شود و شما صاحب همه ی دنیا شوید!
صدای غرش دیوها در آسمان پیچید. تخته سنگ های بزرگ را به سینه گرفتند. هوهوهو کردند. بلند شدند، پرواز کردند و به بالای سر آدم ها آمدند.
آدم ها در کوه و دشت زندگی می کردند. لباس آن ها از برگ و پوست درختان بود. تا دیوها را دیدند به این طرف و آن طرف فرار کردند.
دیوها تخته سنگ ها را از آسمان بر روی آدم ها انداختند. زن ها جیغ و داد کردند. مردها به جنگ دیوها رفتند و بچه ها مثل خرگوش ها فرار کردند.
اهریمن غرش کنان آمد و تاریکی را جلو آورد. آدم ها به دل غارها رفتند و جهان تاریک و تاریک تر شد. آدم ها فریاد کشیدند و کیومرث آمد.
کیومرث به تاریکی نگاه کرد. او بر گاوی به مانند یک کوه سوار بود. دیوها را دید که هوهو می کردند و تاریکی را در همه جا پخش می کردند. چشمان کیومرث مانند دو یاقوت بود تاریکی را شکافت.
اسم گاو کیومرث، زرینه بود، چون به رنگ طلا بود. تاریکی بر همه جا سایه انداخت. نه روز بود و نه خورشید و نه روشنایی. شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. عقاب ها، شاهین ها، پرستوها به دنبال خورشید بودند. گل ها، سبزه ها، درخت ها خشک شدند.
دیوها نعره کشیدند و اهریمن با صدای بلند خندید. کیومرث فریادی بلند کشید. شیرها آمدند. ببرها آمدند. پلنگ ها آمدند. خرگوش ها و سنجاب ها و راسوها هم آمدند. پرنده ها و آدم ها هم آمدند. همه به دور کیومرث جمع شدند و او گفت: دیوها با نعره ی خود ما را می ترسانند و جهان را تاریک می کنند، حال باید آن ها نعره ی ما را بشنوند!
یکباره شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. آدم ها فریاد کشیدند. گنجشک ها جیک جیک کردند. طوفان هوهو کرد. باد زوزه کشید. زمین و آسمان پُر از غرش و فریاد و جیک جیک و هوهو و زوزو شد.
از آن سو شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. آدم ها فریاد کشیدند. پرنده ها در آسمان، آدم ها و جانوران در زمین با دیوها جنگیدند. کیومرث سوار بر زرینه بود. گرز بزرگی در دستش بود و این دیو و آن دیو را از پا درآورد و پیش رفت. دیوها از چشمان درخشان او می ترسیدند و به دل تاریکی ها فرار می کردند.
هر دیوی که بر زمین می افتاد، آتش می شد، دود می شدو به آسمان می رفت. صدای جیک جیک، و بغ بغو و کوکوی پرنده ها در گوش کیومرث بود و دیوان را از سر راه بر می داشت.
اهریمن نعره کشید. به دل تاریکی ها رفت. شب و سیاهی از کوه و دشت و بیابان دور شد. خورشید، تاریکی را شکافت و بیرون آمد.
روشنایی به جهان برگشت. اهریمن و دیوها نعره کشان به میان تاریکی ها رفتند. جهان غرق در روشنایی شد. آدم ها از شادی فریاد کشیدند، شیرها غرش کردند، پرنده ها آواز خواندند، طوفان به دنبال دیواها رفت، باد شاخه و برگ درختان را رفصاند، روز و روشنایی و شادی از راه رسید.
آدم ها، شیرها، ببرها، پلنگ ها، خرگوش ها، راسوها، سنجاب ها، پروانه ها، پرنده ها، همه به دور کیومرث جمع شدند و او را پادشاه خود کردند. کیومرث نخستین پادشاه روی زمین و همه ی آدم ها و جانوران و باد و طوفان بود.
افزودن دیدگاه جدید