قصه های کم کم - قسمت یازده

قصه-کودکانه-قصه-های-کم-کم

کم اول: پُلِ آشتی

یک روز بچه قورباغه با مادرش دعوا کرد.

مامان قورباغه گفت: قهر، قهر، قهر! از جلوی چشمم دور شو!

بچه قورباغه از مادرش دور شد. خیلی دور شد. یک مرتبه، یک پُل پیدا کرد!

پل را برداشت و به خانه برد. بچه قورباغه می خواست با مادرش آشتی کند.

مادرش آن طرف پل بود. خودش این طرف پل!

بچه قورباغه، یواشکی مادرش را نگاه کرد. از این طرف پل بالا رفت. مادر هم از آن طرف پل بالا رفت. آن ها روی پل به هم رسیدند و با هم آشتی کردند.

مامان قورباغه خیلی خوش حال شد و گفت: من خودم پل آشتی را پیدا کردم!

بعد هم پل آشتی را سر جایش برگرداند.

بچه قورباغه دلش می خواست بچه قورباغه های دیگر هم از آن پل بالا بروند و با مادرشان آشتی کنند!

کم دوم: انگشتی

یک دستکش بود که پنج تا انگشت داشت. هر انگشتش یک رنگی بود. قرمز بود. نارنجی بود. زرد و آبی و سبز بود. ولی حیف که فقط یک لنگه بود.

یک روز از تنهایی حوصله اش سر رفت. پاشد راه افتاد و رفت تا لنگه اش را پیدا کند. گشت و گشت. همه جا را گشت، هیچی پیدا نکرد.

رفت توی انباری. یک صندوقچه ی قدیمی پیدا کرد.

در صندوقچه قفل بود، باز نمی شد. پنج انگشتی یکهو صدائی شنید. یکی از توی صندوقچه داد می زد: کمک کمک! من را بیارید بیرون.

پنج انگشتی، انگشت بزرگش را کرد توی قفل، باز نشد. انگشت وسطی را کرد، باز هم باز نشد. انگشت کوچک را که کرد. قفل باز شد. از توی صندوق دو تا انگشت آمد بیرون. انگشت ها مال یک دستکش دو انگشتی بود.

پنج انگشتی گفت: سلام تو لنگه ی من را ندیدی؟

دو انگشتی گفت: لنگه ات خود من هستم. دو تا میل بافتنی آمدند. من را شکافتند و دوباره بافتند. بعدش شدم دو انگشتی.

پنج انگشتی خوش حال شد و لنگه اش را بغل کرد و بوسید.

دو انگشتی و پنج انگشتی، با هم شدند هفت انگشتی، دست هم را گرفتند و رفتند گردش.

 

نمایش بازخورد های بیشتر

افزودن دیدگاه جدید

کاربر گرامی شماره تماس، ایمیل شما به هیچ عنوان روی وب سایت رادیوکودک نمایش داده نخواهد شد. اگر می خواهید نام شما نیز بصورت عمومی نمایش داده نشود از عبارت "ناشناس" استفاده نمائید. برای مشاهده بازخوردهای بیشتر در این قسمت کلیک کنید.