در یک جنگل بزرگ، روی یک درخت که در نزدیکی رودخانه بود، مرغ ماهیگیری به همراه همسرش زندگی میکردند.
همه چیز خوب بود، اما این دو مرغ ماهیگیر یک مشکل بزرگ داشتند، مشکلشان این بود که هربار همسر مرغ ماهیگیر تخم میگذاشت، ماری که در پایین درخت آنها خانه داشت می آمد و تخم ها را میخورد.
مرغ های ماهیخوار خیلی از این بابت غصه میخوردند. تا اینکه روزی مرغ ماهی خوار پیش دوستش خرچنگ رفت و با او درد و دل کرد.
خرچنگ به او گفت: "نگران نباش، تا وقتی دوست خوبی مثل من داری نباید ناراحت باشی. من الان یک نقشه ی خیلی خوب برایت میکشم."
سپس کمی فکر کرد و بعد در گوش مرغ ماهیخوار نقشه اش را گفت.
مرغ ماهیخوار که خیلی خوشحال شده بود به لانه اش رفت و نقشه را برای همسرش تعریف کرد.
همسرش از او پرسید: "مطمئنی که این نقشه ی خوبی است؟ امیدوارم که مشکلی پیش نیاید. قبل از انجام این نقشه خوب فکرهایت را بکن."
اما مرغ ماهیخوار برای انجام این نقشه خیلی هیجان زده بود و میخواست حتما نقشه را انجام دهد.
مرغ ماهیخوار به سمت رودخانه رفت و چند تا ماهی گرفت. بعد ماهی ها را به سمت درختی برد که یک میمون روی آن زندگی میکرد.
ماهی ها را به ترتیب پشت سر هم چید، از خانه ی میمون به درختی که خانه مرغ های ماهی خوار و مار بود.
میمون وقتی از خانه بیرون آمد، بوی ماهی به دماغش خورد. اولین ماهی را دید و سریع آن را خورد.
به همین ترتیب همه ی ماهی ها را خورد تا به خانه ی مار رسید. همان لحظه مار هم از خانه اش بیرون آمد.
میمون تا مار را دید به سمت او حمله کرد و مار هم که خیلی ترسیده بود، دو پا داشت و دو پای دیگر هم قرض کرد و فرار کرد.
مرغ های ماهیخوار خیلی خوشخال شدند و نفس راحتی کشیدند.
فردا صبح، میمون دوباره برای پیدا کردن ماهی برگشت. و وقتی دید خبری از ماهی ها نیست، از درخت بالا رفت تا چیزی برای خوردن پیدا بکند. که چشمش به تخم های مرغ های ماهیخوار افتاد.
تخم ها را خورد و به خانه اش برگشت.
وقتی مرغ های ماهیخوار به لانه شان برگشتند، دیدند که میمون دارد از درخت پایین می آید و خبری از تخم هایشان نیست.
آنها فهمیدند که به هرکسی نمیتوان اعتماد کرد.
افزودن دیدگاه جدید