کیان کوچولو و مامانش می خواستن با هم برن خونه ی مامان بزرگ .
مامان،کیان کوچولو رو بغل کرده بود ولی کیان کوچولو دوست داشت خودش راه بره.
هی اشاره می کرد به زمین و غر می زد .مامان نی نی کوچولو رو روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو.
کیان کوچولو یه خورده رفت ولی یه دفعه یه گنجشک توی کوچه دید و ایستاد و تماشا کرد. مامان حواسش به گنجشک نبود. هی صدا می زد کیان مامان بیا دیگه چرا وایسادی؟
نی نی با انگشتش گنجشکو به مامان نشون داد ولی مامان بازم گنجشکو ندید . مامان خسته شد و گفت وای کیان چرا راه نمیای خسته شدم. گنجشک پرید و رفت . نی نی دوباره دنبال مامان راه افتاد .
نی نی چند قدم بدو بدو رفت ولی یه دفعه یه سنگ کوچولو رفت توی کفشش.
نی نی کوپولو وایساد و دیگه راه نرفت .مامان دستش رو گرفت و کشید و گفت بچه جان چرا راه نمیای؟ او گفت آخ آخ .
مامان خم شد پای نی نی رو ببینه. ولی وقتی کفش نی نی رو دراورد سنگه خودش افتاد . به خاطر همین مامان سنگو ندید گفت نی نی پات که سالمه . کفشات هم تمیزن . آخه چرا اذیت می کنی راه نمی ری ؟
بالاخره به خونه ی مامان بزرگ رسیدن مامان در زد ولی نی نی کوچولو یه مورچه بزرگ روی زمین دید و نشست و می خواست اونو بگیره و باهاش بازی کنه.
مامان رفت تو خونه مامان بزرگ و هی صدا زد کیان بیا دیگه ،چرا نشستی رو زمین لباسات کثیف میشه بیا تو خونه ، چقد امروز اذیت کردی تو !
کیان سعی می کرد مورچه رو به مامانش نشون بده و می گفت این … این … ای
مامان اومد ببینه پسر کوچولوش چی می گه و به چه چیزی اشاره می کنه . ولی وقتی مامان اومد مورچه رفت توی سوراخ دیوار .
مامان هر چی نگاه کرد هیچی ندید. دیگه خسته شد و پسرش رو بغل کرد و برد تو .
نی نی کوچولو دوست داشت هنوز با مورچه بازی کنه و هی جیغ می زد و پاهاشو تکون می داد.
مامان توجهی نکرد و کیان رو برد و گذاشت تو بغل مامان بزرگ و گفت وای عزیز از دست این بچه ی تنبل خسته شدم .همش می خواد یه جا وایسه یا بشینه .
مامان بزرگ نوه شیرینش رو بغل کرد و کلی بوسید و گفت قربون پسر کوچولو تنبل خودم برم .
نی نی کوچولو خندید و خودشو برای مامان بزرگ لوس کرد.
اون روز نی نی تا شب خونه ی مامان بزرگ بازی و شیطونی کرد و به مامانش نشون داد که اصلا تنبل نیست.
افزودن دیدگاه جدید