یکی بود یکی نبود
یک پسربچه ای بود به اسم امیر که با پدر و مادرش در خانه شان زندگی میکردند.
یک روز که مادر امیر داشت در آشپزخانه ماکارونی درست میکرد، امیر لباس گرگی اش را پوشید و شروع کرد به شیطنت.
از پله ها بالا و پایین میرفت و صداهای عجیب و غریب درمیاورد.
همه چیز را به هم میریخت و خلاصه حسابی شلوغ کاری میکرد.
همینطور که داشت میدوید، به لیوان چایی پدرش خورد و آن را ریخت.
مادرش که حسابی عصبانی شده بود گفت: "امیر... چرا وحشی بازی درمیاری؟ زود برو به اتاقت."
امیر هم رفت به اتاقش و روی تختش دراز کشید.
او دلش نمیخواست لیوان چایی بابا را بریزد، فقط دلش میخواست کمی شیطنت کند.
همینجوری که داشت فکر میکرد، خوابش برد، و توی خوابش دید که در اتاقش جنگلی میروید.
رودخانه ای میان جنگل بود و تخت او هم تبدیل شد به قایقی که با آن در رودخانه حرکت میکرد.
همینطور که قایق حرکت میکرد رسید به جایی بین درخت ها
که پر از موجودات عجیب و غریب بود.
موجودات عجیب و غریب دور امیر جمع شدند
امیر پرسید: "اینجا کجاست؟ شما کی هستید؟"
و آنها جواب دادند: "اینجا سرزمین وحشی هاست و ما هم وحشی هستیم."
آنها به لباس گرگی امیر نگاه کردند و گفتند: "تو باید پادشاه وحشی ها بشوی."
و یک تاج بر سر او گذاشتند.
امیر که پادشاه وحشی ها شده بود فریاد زد: "حالا.... وحشی بازی را شروع میکنیم."
و شروع کردند به وحشی بازی.
انقدر وحشی بازی کردند تا خسته شدند و روی زمین دراز کشیدند.
امیر همینطور که روی زمین دراز کشیده بود احساس کرد بوی ماکارونی مادرش به دماغش میخورد.
دلش برای خانه و پدر و مادرش تنگ شده بود.
سوار قایقش شد و از وحشی ها خداحافظی کرد.
وحشی ها که از رفتن پادشاهشان ناراحت بودند برای او دست تکان دادند.
امیر چشم هایش را باز کرد و دید که مادرش یک بشقاب ماکارونی روی میز اتاقش گذاشته.
لبخند زد و با خودش گفت: "هیچ جا خانه ی آدم نمیشود، حتی سرزمین وحشی ها."
افزودن دیدگاه جدید