یکی بود یکی نبود
یه خاله پیرزنی بود که توی خونه ی کوچیکش تنها زندگی میکرد.
خونه ی خاله پیرزن خیلی کوچولو بود، یه حیاط نقلی و کوچولو هم داشت.
هرروز دم غروب که میشد، سماورشو روشن میکرد، میرفت حیاط رو آب و جارو میکرد.
یه لقمه نون و پنیر با چایی میخورد و سماورو خاموش میکرد و میخوابید.
یکی از روزهای پاییز که هوا حسابی سرد شده بود و بارون شدیدی میومد.
خاله پیرزن توی خونه اش نون و پنیر و چایی اش رو خورده بود، و میخواست کم کم بخوابه که
یهو صدای در اومد: تق تق تق....
خاله پیرزن بلند شد و گفت:
"کیه کیه در میزنه؟
درو با لنگر میزنه؟"
"منم منم... گنجشک کوچولو...
باد میاد... بارون میاد....
سرده هوا... جا ندارم...
خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟"
خاله پیرزن دلش برای گنجشک کوچولو سوخت و راهش داد توی خونه.
یه حوله بهش داد که خودشو خشک کنه و یه گوشه بگیره بخوابه.
داشتن میخوابیدن که دوباره صدای در اومد: تق و تق و تق...
خاله پیرزن گفت: "کیه کیه در میزنه؟
درو با لنگر میزنه؟"
"منم منم... سگ باوفا...
باد میاد... بارون میاد...
سرده هوا... جا ندارم
خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟"
خاله پیرزن یه کمی فکر کرد و بعد گفت: "عیبی نداره، تو هم بیا تو."
یه حوله بهش داد که خودشو خشک کنه و بگیره بخوابه.
داشتن میخوابیدن که دوباره صدای در اومد: تق و تق و تق...
خاله پیرزن گفت: "کیه کیه در میزنه؟
درو با لنگر میزنه؟"
"منم منم... خانوم مرغه...
باد میاد... بارون میاد...
سرده هوا... جا ندارم
خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟"
خاله پیرزن گفت: "تو که جایی نمیگیری، تو هم بیا تو."
دوباره اومدن بخوابن که صدای در اومد: تق و تق و تق...
خاله پیرزن گفت: "کیه کیه در میزنه؟
درو با لنگر میزنه؟"
"منم منم... آقا گاوه...
باد میاد... بارون میاد...
سرده هوا... جا ندارم
خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟"
خاله پیرزن یه نگاهی به خونه کوچولوش انداخت و گفت:
"باشه تو هم بیا، فقط باید با هم مهربون تر باشیم تا هممون بتونیم بخوابیم."
گاوه هم اومد تو و خودشو خشک کرد و داشتن میخوابیدن که
باز صدای در اومد: تق و تق و تق...
خاله پیرزن گفت: "کیه کیه در میزنه؟
درو با لنگر میزنه؟"
"منم منم... گربه ملوس...
باد میاد... بارون میاد...
سرده هوا... جا ندارم
خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟"
خاله پیرزن که دلش نمیومد گربه تو بارون خیس بشه درو باز کرد تا بیاد تو خونه.
بلاخره همه اومدن و گرفتن خوابیدن.
فردا صبح که خاله پیرزن از خواب بیدار شد، دید سماور روشنه و سفره ی صبحانه پهنه، نون تازه توی سفره ست و حیاط هم آب و جارو شده.
حیوون ها صبح زود از خواب بیدار شده بودن و همه چیز رو آماده کرده بودن.
بلند شد دست و روش شست و همه با هم صبحونه خوردن و گفتن و خندیدن.
بعد صبحونه، خاله پیرزن رو کرد به حیوون ها گفت:
"خب عزیزای من... دیگه کم کم وقت رفتنه. چون خودتون میبینید که خونه ی من خیلی کوچولو موچولوئه.
برای همه شما جا نداره، پس باید برین. آقا سگه شما میری؟"
سگه گفت:
"من که واق واق میکنم برات
دزدا رو چلاق میکنم برات
بزارم برم؟"
خاله پیرزن دلش برای سگه سوخت و گفت: "باشه آقا سگه تو بمون."
گربه ملوسه از اونور اتاق گفت:
" من که میو میو میکنم برات
موشها رو چپو میکنم برات
بزارم برم؟"
خاله پیرزن که دلش نمیومد هیچ کس رو ناراحت کنه گفت: "خیله خب. تو هم بمون."
گنجشکه از بالای طاقچه گفت:
"من که جیک و جیک میکنم برات
تخم کوچیک میکنم برات
بزارم برم؟"
خاله پیرزن گفت: "تو هم که جایی رو نمیگیری گنجشک کوچولو، تو هم بمون."
آقا گاوه هم گفت:
" من که مو مو میکنم برات
خرمنو درو میکنم برات
بزارم برم؟"
خاله پیرزن خندید و گفت : "آقا گاوه تو هم بمون."
از اون طرف خانوم مرغه اومد و گفت:
"من که قد قد میکنم برات
تخم بزرگ میکنم برات
بزارم برم؟"
خاله پیرزن گفت: "عیبی نداره خانوم مرغه، شما هم پیش ما بمون."
و از اون ببعد اونا با هم دیگه زندگی کردن و به همدیگه کمک کردن.
افزودن دیدگاه جدید