در یک روز بارانی لیزی، کرم کوچولوی قصه ی ما روی شاخه های درخت بالای برکه نشسته بود.
لیزی شروع کرد به خوردن قسمتی از برگ درخت که زیر بارون خیس نشده بود.
یکدفعه صدایی شنید که میگفت: "هی ... تو داری چتر منو میخوری!"
لیزی به پایین نگاه کرد و یک پرنده کوچولوی خاکستری دید. بهش گفت: "ببخشید، من تو رو ندیدم. اسمت چیه؟"
و پرنده کوچولوی خاکستری که یک بچه قو بود، گفت: "اسم من سالی هست. تا حالا تو رو ندیده بودم. چقدر بامزه ای!"
و اینطوری شد که سالی و لیزی باهم دوست شدند و شروع کردند به قایم موشک بازی.
اونها هرروز با هم بازی میکردند. سالی، لیزی رو روی پشتش سوار میکرد و میرفتند توی برکه گشت و گذار میکردند.
هرروز چیزهای جدید میدیدند و یاد میگرفتند. و هرروز بیشتر باهم دوست میشدند.
تا اینکه یک روز که داشتند باهم بازی میکردند، لیزی گفت: "احساس میکنم حالم زیاد خوب نیست، باید استراحت کنم. سالی من میرم بالای درخت تا کمی استراحت کنم."
سالی گفت: "باشه پس من منتظرت میمونم." و جایی بین علف ها نشست و منتظر موند.
هوا تاریک شده بود و سالی هنوز منتطر بود. صبح شد و هنوز خبری از لیزی نبود.
سالی چند بار لیزی رو صدا کرد: "لیزی... لیزی.... تو کجایی؟" ولی هیچ صدایی نیومد.
سالی به برکه برگشت، ولی هرروز میومد دنبال لیزی و صداش میکرد.
سالی کم کم داشت بزرگ میشد. یک روز که داشت توی برکه خودشو نگاه میکرد، تعجب کرد. با خودش گفت : "من چقدر عوض شدم!"
اما لیزی بالای درخت توی پیله ی خودش بود و منتظز بود تا به یک پروانه تبدیل بشه.
وقتی بعد از روزها از توی پیله بیرون اومد، اومد پایین درخت تا سالی رو پیدا کنه ولی هرچقدر گشت اون رو ندید. پس به سمت برکه رفت تا سالی رو پیدا کنه.
اما اونجا فقط یک قوی بزرگ زیبا رو دید.
لیزی همینجوری داشت به قوی زیبا نگاه میکرد و پیش خودش فکر میکرد چقدر قیافه ی قو بنظرش آشناست.
قو هم همینطوری که توی برکه شنا میکرد پروانه ی خیلی خوشگل رو، که همون لیزی دوست قدیمیش بود، دید. همینجوری که داشت نگاهش میکرد احساس کرد خیلی وقته اونو میشناسه.
پروانه رفت و نشست روی پشت سالی و بهش گفت: "تو چه چشم های مهربونی داری. میشه باهم دوست باشیم؟"
سالی هم که خیلی خوشحال شده بود گفت: "بله حتما. تو هم خیلی خوشگلی. اسمت چیه؟"
و پروانه جواب داد: "اسم من لیزیه! اسم تو چیه؟"
سالی که خیلی تعجب کرده بود بلاخره فهمید چرا احساس میکرد خیلی وقته قو رو میشناسه بهش گفت: "لیزی تویی؟ همون کرمی که من باهاش دوست بودم؟ من سالی هستم."
لیزی که از پیدا کردن سالی خیلی خوشحال شده بود همه ی داستان را برای سالی تعریف کردند.
و آنها دوباره هرروز با هم بازی میکردند و روی برکه باهم گشت میزدند.
تا اینکه پاییز شد و هردو باهم تصمیم گرفتند به سمت سرزمین های گرم بروند.
هردوباهم.
افزودن دیدگاه جدید