یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .
یک روز گربه ای از پله های اتوبوس بالا رفت ، راننده اتوبوس بهش گفت اگه میخوای سوار اتوبوس بشی بلیط بده ، گربه گفت بلیط ندارم ، راننده گفت اگه بلیط نداری پس پیاده شو . گربه خودش رو لوس کرد گفت اگه برات میو میو کنم میزاری سوار بشم و …
برای گوش دادن به این قصه باید اشتراک وب سایت رادیو کودک را داشته باشید.
افزودن دیدگاه جدید